شماره ٧٩: بدين زبان صفت حسن يار نتوان کرد

بدين زبان صفت حسن يار نتوان کرد
به طعمه پشه عنقا شکار نتوان کرد
به گفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت
به جست و جو طلب وصل يار نتوان کرد
بدان مخسب که در خواب روي او بيني
خيال او بود آن، اعتبار نتوان کرد
دو چشم تو، خود اگر عاشقي، پر آب بود
بر آب نقش لطيف نگار نتوان کرد
به چشم او رخ او بين، به ديده خفاش
به آفتاب نظر آشکار نتوان کرد
به چشم نرگس کوته نظر به وقت بهار
نظاره چمن و لاله زار نتوان کرد
شدم که بوسه زنم بر درش ادب گفتا
به بوسه خاک در يار خوار نتوان کرد
به نيم جان که تو داري و يک نفس که تو راست
حديث پيشکشش زينهار نتوان کرد
چه به که پيش سگان درش فشاني جان
که اين متاع بر آن رخ نثار نتوان کرد
بلا به پيش خيالش شبي همي گفتم
که : دشمني همه با دوستدار نتوان کرد
بگوي تا نکند زلف تو پريشاني
که بيش ازين دل ما بي قرار نتوان کرد
به تيغ غمزه خون خوار، جان مجروحم
هزار بار، به روزي فگار نتوان کرد
دلي که با غم عشق تو در ميان آمد
بهر گنه ز کنارش کنار نتوان کرد
بدان که نام وصال تو مي برم روزي
به دست هجر مرا جان سپار نتوان کرد
جواب داد خيالش که، با سليماني
براي مورچه اي کارزار نتوان کرد
ميان هجر و وصالش، گر اختيار دهند
ز هر دو هيچ يکي اختيار نتوان کرد
رموز عشق، عراقي، مگو چنين روشن
که راز خويش چنين آشکار نتوان کرد