شماره ٧١: بيا، که عمر من خاکسار مي گذرد

بيا، که عمر من خاکسار مي گذرد
مدار منتظرم، روزگار مي گذرد
بيا، که جان من از آرزوي ديدارت
به لب رسيد و غم دل فگار مي گذرد
بيا، به لطف ز جان به لب رسيده بپرس
که از جهان ز غمت زار زار مي گذرد
بر آن شکسته دلي رحم کن ز روي کرم
که نااميد ز درگاه يار مي گذرد
چه باشد ار بگذاري که بگذرم ز درت؟
که بر درت ز سگان صدهزار مي گذرد
مکش کمان جفا بر دلم، که تير غمت
خود از نشانه جان بي شمار مي گذرد
من ار چه دورم از درگهت دلم هر دم
بر آستان درت چندبار مي گذرد
ز دل که مي گذرد بر درت بپرس آخر:
که آن شکسته برين در چه کار مي گذرد
مکش چو دشمنم، اي دوست ز انتظار، بيا
که اين نفس ز جهان دوستدار مي گذرد
به انتظار مکش بيش ازين عراقي را
که عمر او همه در انتظار مي گذرد