شماره ٧٠: بيا بيا، که نسيم بهار مي گذرد

بيا بيا، که نسيم بهار مي گذرد
بيا، که گل ز رخت شرمسار مي گذرد
بيا، که وقت بهار است و موسم شادي
مدار منتظرم، وقت کار مي گذرد
ز راه لطف به صحرا خرام يک نفسي
که عيش تازه کنم، چون بهار مي گذرد
نسيم لطف تو از کوي مي برد هر دم
غمي که بر دل اين جان فگار مي گذرد
ز جام وصل تو ناخورده جرعه اي دل من
ز بزم عيش تو در سر خمار مي گذرد
سحرگهي که به کوي دلم گذر کردي
به ديده گفت دلم: کان شکار مي گذرد
چو ديده کرد نظر صدهزار عاشق ديد
که نعره مي زد هر يک که: يار مي گذرد
به گوش جان عراقي رسيد آن زاري
از آن ز کوي تو زار و نزار مي گذرد