شماره ٦٤: بيا، کاين دل سر هجران ندارد

بيا، کاين دل سر هجران ندارد
بجز وصلت دگر درمان ندارد
به وصل خود دلم را شاد گردان
که خسته طاقت هجران ندارد
بيا، تا پيش روي تو بميرم
که بي تو زندگاني آن ندارد
چگونه بي تو بتوان زيست آخر؟
که بي تو زيستن امکان ندارد
بمردم ز انتظار روز وصلت
شب هجران مگر پايان ندارد؟
بيا، تا روي خوب تو ببينم
که مهر از ذره رخ پنهان ندارد
ز من بپذير، جانا، نيم جاني
اگر چه قيمت چندان ندارد
چه باشد گر فراغت والهي را
چنين سرگشته و حيران ندارد؟
وصالت تا ز غم خونم نريزد
عراقي را شبي مهمان ندارد