شماره ٥٨: امروز مرا در دل جز يار نمي گنجد

امروز مرا در دل جز يار نمي گنجد
تنگ است، از آن در وي اغيار نمي گنجد
در ديده پر آبم جز يار نمي آيد
وندر دلم از مستي جز يار نمي گنجد
با اين همه هم شادم کاندر دل تنگ من
غم چاره نمي يابد، تيمار نمي گنجد
جان در تنم ار بي دوست هربار نمي گنجد
از غايت تنگ آمد کين بار نمي گنجد
کو جام مي عشقش؟ تا مست شوم زيراک:
در بزم وصال او هشيار نمي گنجد
کو دام سر زلفش؟ تا صيد کند دل را
کاندر خم زلف او دلدار نمي گنجد
چون طره برافشاند اين روي بپوشاند
جايي که يقين آيد پندار نمي گنجد
عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد
آنجا که وطن سازد ديار نمي گنجد
اين قطره خون تا يافت از خاک درش بويي
از شادي آن در پوست چون نار نمي گنجد
غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زيراک:
اندر حرم جانان غمخوار نمي گنجد
تحفه بر دل بردم جان و تن و دين و هوش
دل گفت: برو، کانجا هر چار نمي گنجد
خواهي که درآيي تو، بگذار عراقي را
کاندر حرم جانان جز يار نمي گنجد