شماره ٥١: بنماي به من رويت، يارات نمي افتد

بنماي به من رويت، يارات نمي افتد
آري چه توان کردن؟ با مات نمي افتد
گيرم که نمي افتد با وصل منت رايي
با جور و جفا، باري، هم رات نمي افتد؟
مي افتدت اين يک دم کآيي براين پر غم
شادم کني و خرم، هان يات نمي افتد؟
هر بيدل و شيدايي افتاده به سودايي
وندر دل من الا سودات نمي افتد
با عشق تو مي بازم شطرنج وفا، ليکن
از بخت بدم، باري، جز مات نمي افتد
از غمزه خونريزت هرجاي شبيخون است
شب نيست که اين بازي صد جات نمي افتد
افتاده دو صد شيون از جور تو هرجايي
اين جور و جفا با من تنهات نمي افتد
بيچاره عراقي، هان! دم درکش و خون مي خور
چون هيچ دمي با او گيرات نمي افتد