شماره ٥٠: هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آيد بروي گذرت افتد
زيبد که ز درگاهت نوميد نگردد باز
آن کس که به اميدي بر خاک درت افتد
آيم به درت افتم، تا جور کني کمتر
از بخت بدم گويي خود بيشترت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزي بر من گذرت افتد
گفتم که: بده دادم، بيداد فزون کردي
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
در عمر اگر يک دم خواهي که دهي دادم
ناگاه چو وابيني رايي دگرت افتد
کم نال، عراقي، زانک اين قصه درد تو
گر شرح دهي عمري، هم مختصرت افتد