شماره ٤٨: بر من، اي دل، بند جان نتوان نهاد

بر من، اي دل، بند جان نتوان نهاد
شور در ديوانگان نتوان نهاد
هاي و هويي در فلک نتوان فکند
شر و شوري در جهان نتوان نهاد
چون پريشاني سر زلفت کند
سلسله بر پاي جان نتوان نهاد
چون خرابي چشم مستت مي کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد
عشق تو مهمان و ما را هيچ نه
هيچ پيش ميهمان نتوان نهاد
نيم جاني پيش او نتوان کشيد
پيش سيمرغ استخوان نتوان نهاد
گرچه گه گه وعده وصلم دهد
غمزه تو، دل بر آن نتوان نهاد
گويمت: بوسي به جاني، گوييم:
بر لبم لب رايگان نتوان نهاد
بر سر خوان لبت، خود بي جگر
لقمه اي خوش در دهان نتوان نهاد
بر دلم بار غمت چندين منه
برکهي کوه گران نتوان نهاد
شب در دل مي زدم، مهر تو گفت:
زود پابر آسمان نتوان نهاد
تا تو را در دل هواي جان بود
پاي بر آب روان نتوان نهاد
تات وجهي روشن است، اين هفت خوان
پيش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد
ور عراقي محرم اين حرف نيست
راز با او در ميان نتوان نهاد