شماره ٤٥: باز دل از در تو دور افتاد

باز دل از در تو دور افتاد
در کف صد بلا صبور افتاد
نيک نزديک بود بر در تو
تا چه بد کرد کز تو دور افتاد
يا حسد برد دشمن بد دل
يا مرا دوستي غيور افتاد
ماتم خويشتن همي دارد
چون مصيبت زده، ز سور افتاد
چون ز خاک در تو سرمه نيافت
ديده ام بي ضيا و نور افتاد
جان که يک ذره انده تو بيافت
در طربخانه سرور افتاد
از بهشت رخ تو بي خبر است
تن که در آرزوي حور افتاد
چون عراقي نيافت راه به تو
گمرهي گشت و در غرور افتاد