شماره ٤٠: آه، به يک بارگي يار کم ما گرفت!

آه، به يک بارگي يار کم ما گرفت!
چون دل ما تنگ ديد خانه دگر جا گرفت
بر دل ما گه گهي، داشت خيالي گذر
نيز خيالش کنون ترک دل ما گرفت
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلي کان همه سودا گرفت؟
ديده گريان مگر بر جگر آبي زند؟
کاتش سوداي او در دل شيدا گرفت
خوش سخني داشتم، با دل پردرد خويش
لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت
دين و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به يغما گرفت
هجر مگر در جهان هيچ کسي را نيافت
کز همه وامانده اي، هيچکسي را گرفت
هيچ کسي در جهان يار عراقي نشد
لاجرمش عشق يار، بي کس و تنها گرفت