شماره ٣٧: ساقي، ار جام مي، دمادم نيست

ساقي، ار جام مي، دمادم نيست
جان فداي تو، درديي کم نيست
من که در ميکده کم از خاکم
جرعه اي هم مرا مسلم نيست
جرعه اي ده، مرا ز غم برهان
که دلم بي شراب خرم نيست
از خودي خودم خلاصي ده
کز خودم زخم هست مرهم نيست
چون حجاب من است هستي من
گر نباشد، مباش، گو: غم نيست
ز آرزوي دمي دلم خون شد
که شوم يک نفس درين دم نيست
بهر دل درهم و پريشانم
چه کنم؟ کار دل فراهم نيست
خوشدلي در جهان نمي يابم
خود خوشي در نهاد عالم نيست
در جهان گر خوشي کم است مرا
خوش از آنم که ناخوشي هم نيست
کشت اميد را، که خشک بماند
بهتر از آب چشم من نم نيست
ساقيا، يک دمم حريفي کن
کين دمم جز تو هيچ همدم نيست
ساغري ده، مرا ز من برهان
که عراقي حريف و محرم نيست