شماره ٣٥: جز ديدن روي تو مرا راي دگر نيست

جز ديدن روي تو مرا راي دگر نيست
جز وصل توام هيچ تمناي دگر نيست
اين چشم جهان بين مرا در همه عالم
جز بر سر کوي تو تماشاي دگر نيست
وين جان من سوخته را جز سر زلفت
اندر همه گيتي سر سوداي دگر نيست
يک لحظه غمت از دل من مي نشود دور
گويي که غمت را جز ازين راي دگر نيست
يک بوسه ربودم ز لبت، دل دگري خواست
فرمود فراق تو که: فرماي، دگر نيست
هستند تو را جمله جهان واله و شيدا
ليکن چو منت واله و شيداي دگر نيست
عشاق تو گرچه همه شيرين سخنانند
ليکن چو عراقيت شکرخاي دگر نيست