شماره ٣٤: يک لحظه ديدن رخ جانانم آرزوست

يک لحظه ديدن رخ جانانم آرزوست
يکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتي چنان، که نگنجد کسي در آن
يکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
من رفته از ميانه و او در کنار من
با آن نگار عيش بدينسانم آرزوست
جانا، ز آرزوي تو جانم به لب رسيد
بنماي رخ، که قوت دل و جانم آرزوست
گر بوسه اي از آن لب شيرين طلب کنم
طيره مشو، که چشمه حيوانم آرزوست
يک بار بوسه اي ز لب تو ربوده ام
يک بار ديگر آن شکرستانم آرزوست
ور لحظه اي به کوي تو ناگاه بگذرم
عيبم مکن، که روضه رضوانم آرزوست
وز روي آن که رونق خوبان ز روي توست
دايم نظاره رخ خوبانم آرزوست
بر بوي آن که بوي تو دارد نسيم گل
پيوسته بوي باغ و گلستانم آرزوست
سوداي تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازين و آن چه بود؟ آنم آرزوست
ايمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ايمانم آرزوست
درد دل عراقي و درمان من تويي
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست