شماره ٣٢: مشو، مشو، ز من خسته دل جدا اي دوست

مشو، مشو، ز من خسته دل جدا اي دوست
مکن، مکن، به کف اند هم رها اي دوست
برس، که بي تو مرا جان به لب رسيد، برس
بيا که بر تو فشانم روان، بيا اي دوست
بيا، که بي تو مرا برگ زندگاني نيست
بيا، که بي تو ندارم سر بقا اي دوست
اگر کسي به جهان در، کسي دگر دارد
من غريب ندارم مگر تو را اي دوست
چه کرده ام که مرا مبتلاي غم کردي؟
چه اوفتاد که گشتي ز من جدا اي دوست؟
کدام دشمن بدگو ميان ما افتاد؟
که اوفتاد جدايي ميان ما اي دوست
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ اي دوست
از آن نفس که جدا گشتي از من بي دل
فتاده ام به کف محنت و بلا اي دوست
ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده
مرا بر آتش محنت ميازما اي دوست
چو از زيان منت هيچگونه سودي نيست
مخواه بيش زيان من گدا اي دوست
ز لطف گرد دل بي غمان بسي گشتي
دمي به گرد دل پر غمان برآ اي دوست
ز شادي همه عالم شدست بيگانه
دلم که با غم تو گشت آشنا اي دوست
ز روي لطف و کرم شاد کن بروي خودم
که کرد بار غمت پشت من دوتا اي دوست
ز همرهي عراقي ز راه واماندم
ز لطف بر در خويشم رهي نما اي دوست