شماره ٣١: شاد کن جان من، که غمگين است

شاد کن جان من، که غمگين است
رحم کن بر دلم، که مسکين است
روز اول که ديدمش گفتم:
آنکه روزم سيه کند اين است
روي بنماي، تا نظاره کنم
کارزوي من از جهان اين است
دل بيچاره را به وصل دمي
شادمان کن، که بي تو غمگين است
بي رخت دين من همه کفر است
با رخت کفر من همه دين است
گه گهي ياد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شيرين است
دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندين است
بنوازي و پس بيآزاري
آخر، اي دوست اين چه آيين است؟
کينه بگذار و دلنوازي کن
که عراقي نه در خور کين است