شماره ٢٠: ناگه از ميکده فغان برخاست

ناگه از ميکده فغان برخاست
ناله از جان عاشقان برخاست
شر و شوري فتاد در عالم
هاي و هويي ازين و آن برخاست
جامي از ميکده روان کردند
در پيش صد روان، روان برخاست
جرعه اي ريختند بر سر خاک
شور و غوغا ز جرعه دان برخاست
جرعه با خاک در حديث آمد
گفت و گويي از ميان برخاست
سخن جرعه عاشقي بشنيد
نعره زد و ز سر جهان برخاست
بخت من، چون شنيد آن نعره
سبک از خواب، سر گران برخاست
گشت بيدار چشم دل، چو مرا
عالم از پيش جسم و جان برخاست
خواستم تا ز خواب برخيزم
بنگرم کز چه اين فغان برخاست؟
بود بر پاي من، عراقي، بند
بند بر پاي چون توان برخاست؟