شماره ١٩: ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست

ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست
خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست
چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوي تو؟
که از نظارگيان ناله و فغان برخاست
به تير غمزه، ازين بيش، خون خلق مريز
که رستخيز به يکباره از جهان برخاست
بدين صفت که تو آغاز کرده اي خونريز
چه سيل خواهد ازين تيره خاکدان برخاست!
بيا و آب رخ از تشنگان دريغ مدار
طريق مردمي آخر نه از جهان برخاست؟
چنين که من ز فراق تو بر سر آمده ام
گرم تو دست نگيري کجا توان برخاست؟
تو در کنار من آ، تا من از ميان بروم
که هر کجا که برآيد يقين گمان برخاست
به بوي آنکه به دامان تو درآويزد
دل من از سر جان آستين فشان برخاست
عراقي از دل و جان آن زمان اميد پريد
که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست