شماره ١٨: باز مرا در غمت واقعه جاني است

باز مرا در غمت واقعه جاني است
در دل زارم نگر، تا به چه حيراني است
دل که ز جان سير گشت خون جگر مي خورد
بر سر خوان غمت باز به مهماني است
چون دل تنگم نشد شاد به تو يک زمان
باز گذارش به غم، کوبه غم ارزاني است
تا سر زلفين تو کرد پريشان دلم
هيچ نگويي بدو کين چه پريشاني است؟
از دل من خون چکيد بر جگرم نم نماند
تا ز غمت ديده ام در گهر افشاني است
آه! که در طالعم باز پراکندگي است
بخت بد آخر بگو کين چه پريشاني است
رفت که بودي مرا کار به سامان، دريغ!
نوبت کارم کنون بي سر و ساماني است
صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز اميدم چو شب تيره و ظلماني است
وصل چو تو پادشه کي به گدايي رسد؟
جستن وصلت مرا مايه ناداني است
خيز، دلا، وصل جو، ترک عراقي بگو
دوست مدارش، که او دشمن پنهاني است