شماره ١٣: ساقي قدحي شراب در دست

ساقي قدحي شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست
آن توبه نادرست ما را
همچون سر زلف خويش بشکست
از مجلسيان خروش برخاست
کان فتنه روزگار بنشست
ماييم کنون و نيم جاني
و آن نيز نهاده بر کف دست
آن دل، که ازو خبر نداريم
هم در سر زلف اوست گر هست
ديوانه روي اوست دايم
آشفته موي اوست پيوست
در سايه زلف او بيآسود
وز نيک و بد زمانه وارست
چو ديد شعاع روي خوبش
در حال ز سايه رخت بربست
در سايه مجو دل عراقي
کان ذره به آفتاب پيوست