شماره ١١: چو آفتاب رخت سايه بر جهان انداخت

چو آفتاب رخت سايه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادي بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشه اي کمين بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حديث حسن تو، هر جا که در ميان آمد
ز ذوق، هر که دلي داشت، در ميان انداخت
قبول تو همه کس را بر آشيان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟
چو در سماع عراقي حديث دوست شنيد
بجاي خرقه به قوال جان توان انداخت