آگاه شدن موبد از گنج بردن رامين با ويس

چو آگاه به لشکرگاه بردند
بزرگان شاه را آگه نکردند
کجا او پادشاهي بود بدخو
وزين بدتر شهان را نيست آهو
نيارست ايچ کس او را بگفتن
همه کس راي ديد آن را نهفتن
سه روز اين راز ماند از وي نهفته
تمامي کار رامين شد شکفته
چو آگه شد جهان بر وي سر آمد
تو گفتي رستخيز او برآمد
مساعد بخت او با او برآشفت
خرد يکباره از وي روي بنهفت
ندانست ايچ گونه چاره خويش
تو گفتي بسته شد راهش پس و پيش
گهي گفتي شوم سوي خراسان
مه رامين باد و مه ويس و مه گرگان
گهي گفتي که گر من بازگردم
به زشتي در جهان آواز گردم
مرا گويند گشت از رام ترسان
وگرنه نامدي سوي خراسان
گهي گفتي که گر با وي بکوشم
ندانم چون دهد ياري سروشم
سپاه من همه با من به کينند
به شاهي پاک رامين را گزينند
جوانست او و هم بختش جوانست
درخت دولتش تا آسمانست
به دست آورد گنج من سراسر
منم مفلس کنون و او توانگر
نه خوردم آن همه نعمت نه دادم
ز بهر او همه بر هم نهادم
مرا مادر بدين پتياره افگند
که بر رامين دلم را کرد خرسند
سزد گر من به بدروزي نشستم
که گفتار زنان را کار بستم
يکي هفته سپه را روي ننمود
دو صد درياي انديشه بپيمود
چنين افتاد تدبيرش به فرجام
که با رامين بکوشد کام و ناکام
همي ننگ آمدش برگشتن از جنگ
ز گرگان سوي آمل کرد آهنگ
چو لشکرگه بزد بر دشت آمل
جهان از ساز لشکر گشت پرگل
ز خيمه گشت صحرا چون کهستان
کهستان از خوشي همچون گلستان