رسيدن نامه ويس به پيش رامين

چو رامين نامه سرو روان ديد
تو گفتي صورت بخت جوان ديد
ببوسيدش به دو ياقوت و شکر
نهادش بر خمارين چشم و بر سر
چو بند نامه بگشاد و فرو خواند
ز ديده سيل بيجاده برافشاند
برآمد دود بي صبري ز جانش
بباريد آب حسرت بر رخانش
سخنهايي بگفت از جان پرتاب
که شايد گر نويسندش به زر آب
دلا تا کي روا داري چنين حال
که از غم ماه بيني وز بلا سال
دلا آن کس که کام و نام جويد
نه با فرهنگ و با آرام جويد
نترسد بي دل از شمشير بران
نه از پيل دمان و شير غران
نه از برف و دمه نز موج دريا
نه از باران نه از سرما و گرما
دلا گر عاشقي چندين چه ترسي
ز هرکس چاره و درمان چه پرسي
ز تو فرياد و زاري که نيوشد
چو تو خود را نکوشي پس که کوشد
چه بايد مهر با چندين زبوني
ترا کمي و دشمن را فزوني
به سر بازافگن اين بار گران را
ز دل بيرون کن اين راز نهان را
خوشي کي بيند از کام نهاني
که با هر سود بيني صد زياني
اگر يک روز باشد شادخواري
يکي سالت بود زاري و خواري
کنون يا بند را بايد گشادن
و يا يکباره سر بر سر نهادن
نيابم بهتر از دستم برادر
برادر را به از شمشير ياور
نه مردم گر کنم زين پس مدارا
بهل تا گردد اين راز آشکارا
جهان جز مرگ پيش من چه آرد
بجز شمشير بر جانم چه بارد
ز دشمن کي حذر جويد خطرجوي
ز دريا کي بپرهيزد گهر جوي
به دريا در گهر جفت نهنگست
چو نوش اندر جهان جفت شرنگست
شراب کام را جامست شمشير
چو راه خرمي را راهبان شير
ز شيران برگذر وز جام خور مي
که دي مه را بود نوروز در پي
ز آساني نيابي شادماني
ز بي رنجي نيابي کامراني
فراوان رنج يابد دام داري
به دشت و کوه تا گيرد شکاري
شکاري نيست چون شاهي و فرمان
مرو را چون بگيرد مردم آسان
مرا در پيش چون شاهي شکارست
چو دلبر ويس مه پيکر نگارست
چرا با بخت خود چندين ستيزم
چرا آبي برين آتش نريزم
چرا در خيرگي چندين نشينم
چرا بيرون نيايم زين کمينم
من اندر دام و يارم نيز در دام
نهاده دل به درد و رنج ناکام
چرا اين دام را برهم ندرم
درخت ننگ را از بن نبرم
وليکن چيزها را جايگاهست
هم ايدون کارها را وقتها هست
شکوفه کاو برآيد ماه نيسان
به دي مه بر درختان يافت نتوان
مگر روز بلا اکنون سرآمد
برفت آن روز روز ديگر آمد
گذشت از رنج ما دي ماه سختي
کنون آمد بهار نيکبختي
چو رامين گفت ازين سان چند گفتار
ز درد دل همي پيچيد چون مار
تنش در راه بود و دل بر ويس
به چشم اندر بمانده پيکر ويس
قرارش رفته بود و صبر تا شب
ز دود دل نشسته گرد بر لب
به خاور بود چشمش تا کي آيد
سپاه شب که راهش برگشايد