نامه هشتم اندر خبر دوست پرسيدن

دلي دارم به داغ دوست بريان
گوا بر حال من دو چشم گريان
تني دارم بسان موي باريک
جهان بر چشم من چون موي تاريک
چو روزم پاک چون شب تيره گونست
شبم از تيرگي بنگر که چونست
به گيتي چشمم آنگه روز بيند
که آن رخسار جان افروز بيند
همي تا تو شدستي کارواني
ز هر کاري گزيدم ديدباني
به راهت بر هميشه ديدبانم
تو گويي باژخواه کاروانم
به من برنگذرد يک کارواني
که نه پرسم همي از تو نشاني
همي گويم که ديد آن بي وفا را
که نشناسد به گيتي جز جفا را
که ديد آن ماهروي لشکري را
که يزدان آفريدش دلبري را
که ديد آن دلرباي دلستان را
که جز فتنه نيامد زو جهان را
خبر داريد کان دلبند چونست
کمست امروز مهرش يا فزونست
خبر داريد کاو در دل چه دارد
به من بر رحمت آرد يا نيارد
دگر با من خورد زنهار يا نه
مرا با او بود ديدار يا نه
ز نيک و بد چه خواهد کرد با من
چه گويد مر مرا با دوست و دشمن
ز من خشنود باشد يا دلازار
جفا جويست با من يا وفادار
ز من ياد آورد گويد که چون باد
کسي کاو سال و مه دارد مرا ياد
ز کس پرسد که بي او چيست حالم
به دل در دارد اميد وصالم
گر از حالم نپرسد آن دل افروز
من از حالش همي پرسم شب و روز
همانست او که من ديدم همانست
همان سنگين دل و نامهربانست
همان گلبوي و گلچهره نگارست
همان خونريز و خونخواره سوارست
اگر چند او مرا ناشاد خواهد
به جان من همه بيداد خواهد
من او را شاد خواهم جاودانه
شده ايمن ز بيداد زمانه
چه آن کز دلبرم آگاهي آرد
چه آن کم مژدگان شاهي آرد
من آن کس را چو چشم خويش دارم
که چشمش ديده باشد روي يارم
چو گويد شادمان ديدم فلان را
من از شادي بدو بخشم روان را
غم هجران به روي او گسارم
ز بهر دوست او را دوست دارم
هر آن بادي کز آن کشور برآيد
مرا از جان شيرين خوشتر آيد
بدانم من چو باشد باد خوش بوي
که شاد و تندرستست آن پري روي
مرا از زلفش آرد بوي سنبل
چو زان رخسار و لب بوي مي و گل
برآرم سردبادي زين دل ريش
نمايم باد را راز دل خويش
الا اي خوش نسيم نوبهاري
تو بوي زلف آن بت روي داري
بگو چون ديدي آن سرو سهي را
که دارد در بلاي جان رهي را
به بوي زلف اويم شاد کردي
وليکن بر دلم بيداد کردي
همي گويد دل مسکين من واي
که بوي زلف او بردي دگرجاي
خبر دارد که چونم در جدايي
جدا از خورد و خواب و آشنايي
تنم زين آه سرد و چشم گريان
بمانده در ميان باد و باران
چو من هست آن نگار مهرپرور
و يا دل برگرفت از مهر يکسر
چو نامم بشنود شادي فزايد
و يا از بي وفايي خشمش آيد
ببر بادا پيام من بدان ماه
که ببريدش قضا از من بناگاه
بگو اي رفته مهر من ز يادت
ميان مهربانان شرم بادت
چنين باشد وفا و مهرباني
که من بي تو بميرم تو بماني
جوانمردي همي ورزي به گيهان
جوانمردان چنين دارند پيمان
هزاران دل بديدم از جفا ريش
نديدم هيچ دل همچون دل خويش
جفا باشد به عشق اندر بتر زين
که پاداشن دهي مهر مرا کين
نه پرسي از کسي نام و نشانم
نه بخشايي برين خسته روانم
نه برگيري ز من درد جدايي
نه حال خويش در نامه نمايي
ندانم تا ترادل بر چه سانست
مرا باري به کام دشمنانست
چنان گوشم به در چشمم به راهست
که گويي خانه ام زندان و چاهست
اگر مرغي بپرد اي دلاراي
دل مسکين من بر پرد از جاي
دل من زان رخ طاووس پيکر
کبوتروار شد همچون کبوتر