نامه ششم اندر نواختن و خواندن دوست

نگارينا ز پيش من برفتي
چه گفتي يا چه فرمايي نگفتي
دلم بردي و خود باره براندي
مرا در شهر بيگانه بماندي
نکردي هيچ رحمت بر غريبان
چو بيماران بمانده بي طبيبان
کنون دانم که خود يادم نياري
که هم بدمهر و هم بد زينهاري
نبخشايي و از يزدان نترسي
ز حال خستگان خود نپرسي
نگويي حال آن بيچاره چونست
که بي من در ميان موج خونست
چنين بايد وفا و مهرباني
که من بي تو بميرم تو نداني
به تو نالم بگو يا از تو نالم
که من بي تو به زاري بر چه حالم
پديد آمد مرا دردي ز هجران
که نبود غير مردن هيچ درمان
به گيتي عاشقي بي غم نباشد
خوشي و عاشقي با هم نباشد
همي سخت آيدت کز تو بنالم
بنالم تا شوي آگه ز حالم
ترا چون دل دهد يارا نگويي
که چون دشمن جفاي دوست جويي
نه بس بود آنکه از پيشم برفتي
که رفتي نيز يار تو گرفتي
مرا اين آگهي بشنيد بايست
ز تو اين بي وفايي ديد بايست
منم اين کز تو ديدستم چنين کار
توي بي من نشسته با دگريار
منم پيش تو چونين خوار گشته
توي از من چنين بيزار گشته
نه تو آني که بر من فتنه بودي
به ديدارم هميشه تشنه بودي
نه من آنم که خورشيد تو بودم
به گيتي کام و اميد تو بودم
نه تو آني که بي من مرده بودي
چو برگ دي مهي پژمرده بودي
نه من آنم که جانت باز دادم
ترا با بخت فرخ ساز دادم
نه تو آني که جز يادم نکردي
همي از خاک پايم سرمه کردي
نه من آنم که بودم جفت جانت
کجا بي من نبد خوش اين جهانت
چرا اکنون من آنم تو نه آني
ز تو کينست و از من مهرباني
چرا با من به دل بدساز گشتي
چه بد کردم که از من بازگشتي
مگر آسان بريدي راه دشوار
کجا از مهر من بودي سبکبار
تو در درياي هجرم غرقه بودي
ز موج غم بسي رنج آزمودي
دلت با يار ديگر زان بپيوست
کجا غرقه به هر چيزي زند دست
چه باشد گر تو يار نو گرفتي
نبايد از تو ما را اين شگفتي
بسا کس کاو خورد سرکه به خوان بر
نهاده پيش او حلواي شکر
وصال من ترا خوش بود چون مي
فراقم چون خماري بود در پي
تو مخموري و از مي سر بتابي
هر آن گاهي که بوي مي بيابي
اگر تو گشته اي از مي بدين سان
ترا جز مي نباشد هيچ درمان
چو جان باشد گزيده يار پيشين
تو بر يار گزيده هيچ مگزين
وگر نو کرده اي نو را نگه دار
کهن را نيز بيهوده ميازار
بود مهر دل مردم چو گوهر
ازو پرمايه تر باشد کهن تر
بگرداند گهر چون نو بود رنگ
چه آن گوهر که بدرنگست و چه سنگ
بگردد مهر نو با دلبر نو
چنان چون رنگ نو در جوهر نو
هزار اختر نباشد چون يکي خور
نه هفت اندام باشد چون يکي سر
هزار آرام چون آرام پيشين
هزاران يار چون يار نخستين
نه من يابم چو تو يار دل آزار
نه تو يابي چو من يار وفادار
نه من بتوانم از تو دل بريدن
نه تو بتواني از من سرکشيدن
به مهر اندر تو ماهي منت خورشيد
تو با من باشي و من با تو جاويد
ترا باشد هم از من روشنايي
بسي گردي و پس هم با من آيي
بدان منگر که از من دور گشتي
چنين تابنده و پرنور گشتي
کنون اي سنگدل برخيز و باز آي
مرا و خويشتن را رنج مفزاي
که من با تو چنان باشم ازين پي
چو دانش با روان و شير با مي
فراقت قفل سخت آمد روان را
بجز وصل تو نگشايد مر آن را
مخور زين روزگار رفته تشوير
وفا و مهرباني را ز سر گير
چه باشد گر شدي در مهر بدراي
نهال دوستي ببريدي از جاي
چو ببريدي دگرباره فرو کار
که پيوسته نکوتر آورد بار