نامه چهارم خشنودي نمودن از فراق و اميد بستن بر وصال

چه خوش روزي بود روز جدايي
اگر با وي نباشد بي وفايي
اگر چه تلخ باشد فرقت يار
درو شيرين بود اميد ديدار
خوشست اندوه تنهايي کشيدن
اگر باشد اميد يار ديدن
وصال دوست را آهوست بسيار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
بتر آهو به عشق اندر ملالست
يکي ميوه که شاخ او وصالست
فراق دوست سر تا سر اميدست
ز روز خرمي دل را نويدست
دلم هر گه که بي صبري سگالد
ز تنهايي و بي ياري بنالد
همي گويم دلا گر رنج يابي
روا باشد که روزي گنج يابي
چو دي ماه فراق ما سرآيد
بهار وصلت و شادي در آيد
چه باشد گر خوري يک سال تيمار
چو بيني دوست را يک لحظه ديدار
اگر يک روز با دلبر خوري نوش
کني اندوه صد ساله فراموش
نيي اي دل تو کم از باغباني
نه مهر تو کمست از گلستاني
نبيني باغبان چون گل بکارد
چه مايه غم خورد تا گل برآرد
به روز و شب بود بي صبر و بي خواب
گهي پيرايد او را گه دهد آب
گهي از بهر او خوابش رميده
گهي خارش به دست اندر خليده
به اميد آن همه تيمار بيند
که تا روزي برو گل بار بيند
نبيني آنکه دارد بلبلي را
که از بانگش طرب خيزد دلي را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد هميشه خرم و گش
بدان اميد کاو بانگي کند خوش
نبيني آنکه در دريا نشيند
چه مايه زو نهيب و رنج بيند
هميشه بي خور و بي خواب باشد
ميان موج و و باد و آب باشد
نه با اين ايمني بيند نه با آن
گهي از خواسته ترسد گه از جان
به اميد آن همه دريا گذارد
که تا سودي بيابد زانچه دارد
نبيني آنکه جوهر جويد از کان
به کان در آزمايد رنج چندان
نه شب خسبد نه روز آرام گيرد
نه روزي رنج او انجام گيرد
هميشه سنگ و آهن بار دارد
هميشه کوه کندن کار دارد
به اميد آن همه آزار يابد
که شايد گوهري شهوار يابد
اگر کار جهان اميد و آزست
همه کس را بدين هر دو نيازست
هميشه تا برآيد ماه و خورشيد
مرا باشد به مهرت آز و اميد
مرا در دل درخت مهرباني
به چه ماند به سرو بوستاني
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
هميشه سبز و نغز و آبدارست
تو پنداري که هر روزش بهارست
ترا در دل درخت مهرباني
به چه ماند بر اشجار خزاني
برهنه گشته و بي بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همي دارم اميد روزگاري
که بازآيد ز مهرش نوبهاري
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
سه چندان کز منست اميدواري
ز تو بينم همي نوميدواري
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توي همچون هوا با ابر باران
منم درويش با رنج و بلا جفت
توي قارون بي بخشايش و زفت
همي گريم به درد و زين بتر نيست
که جز گريه مرا کار دگر نيست
چه بيچاره بود آن سوکواري
که جز گريه ندارد هيچ کاري
چو بيمارم که در زاري و سستي
نبرد جانش اميد از درستي
چنان مرد غريبم در جهان خوار
به ياد زاد بوم خويش بيمار
نشسته چون غريبان بر سر راه
همي پرسم ز حالت گاه و بي گاه
مرا گويند زو اميد بردار
که نوميدي اميدت ناورد بار
همي گويم به پاسخ تا به جاويد
به اميدم به اميدم به اميد
نبرم از تو اميد اين نگارين
که تا از من نبرد جان شيرين
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدين اميد جان من بماندست
نسوزد جان من يکباره در تاب
که اميدت زند گه گه برو آب
گر اميدم نماند واي جانم
که بي اميد يک ساعت نمانم