بردن شاه موبد ويس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر يافتن رامين از ويس

در اشکفت بر کوه کلان بود
نه کوهي بود برجي ز آسمان بود
ز سختي سنگ او مانند سندان
نکردي کار بر وي هيچ سوهان
ز بس پهنا يکي نيم جهان بود
ز بس بالا ستوني ز آسمان بود
به شب بالاش بودي شمع پيکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر
برو مردم نديم ماه بودي
ز راز آسمان آگاه بودي
چو بر دز برد موبد دلستان را
مهي ديگر بيفزود آسمان را
به پيکر دز چو سنگين مجمري بود
نگه کن تا چه نيکو پيکري بود
به مجمر در رخان ويس آتش
بر آن آتش عبير آن خال دلکش
حصار از روي آن ماه حصاري
شکفته همچو باغ نوبهاري
سمنبر ويس با دايه نشسته
شهنشه پنج در بر وي ببسته
همه درها به مهر خويش کرده
همه مهرش برادر را سپرده
در صد گنج بر ويسه گشاده
در آن جا ساز صدساله نهاده
در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پيوند يار و ديدن رام
چو شاهنشه ز کار دز بپرداخت
سوي مرو آمد و کار سفر ساخت
سپاهي بود همچون کوه آهن
بتر مردي درو بهتر ز بيژن
به رفتن هر يکي خندان و نازان
مگر رامين که گريان بود و نالان
ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگي باز در مخلب گرفته
غبار حسرتش بر رخ نشسته
اميد وصلتش در دل شکسته
به جسمش جان شيرين خوار گشته
به زيش خز وديبا خار گشته
نه روز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بي کام
جگر پر ريش گشته دل پر از نيش
همي گفتي نهاني با دل خويش
چه عقشست اينکه هرگز کم نگردد
دلم روزي ازو خرم نگردد
مرا تا هست با عشق آشنايي
نبيند چشم بختم روشنايي
اگر هر بار مي زد بر دلم خار
خدنگ زهر پيکان زد ازين بار
برفت از پيش چشمم آن دلارام
که بي او نيست در تن صبر و آرام
به عشق اندر وفاداري نکردم
چو روز هجر او ديدم نمردم
چه سنگينه دلم چه آهنينم
که گيتي را همي بي او ببينم
اگر باشد تنم بي روي جانان
همان بهتر که باشم نيز بي جان
رفيقا حال ازين بتر چه داني
که مرگم خوشترست از زندگاني
اگر جانان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد
ز بهر دوست خواهم جان شيرين
چنان کز بهر ديدارش جهان بين
کنون کز بخت خود بي يار گشتم
ز جان و ديدگان بيزار گشتم
چو ناليدي چنين از بخت بدساز
به دل کردي سرودي ديگر آغاز
دلا گر عاشقي ناله بياور
که بيداد هوا را نيست داور
که بخشايد به گيتي عاشقان را
که بخشايش کند درد کسان را
اگر نالم همي بر داد نالم
که ببريدند شادي را نهالم
ببردند آفتابم را ز پيشم
ز هجرش پرنمک کردند ريشم
ببار اي چشم من خونابت اکنون
کدامين روز را داري همي خون
مرا هرگز غمي چونين نباشد
سزد کت اشک جز خونين نباشد
اگر بودي به غم زين پيش خونبار
سزد گر جان فرو باري بدين بار
به باران تازه گردد روي گيهان
چرا پژمرده شد رويم ز باران
دلم را آتش تيمار بگداخت
به چشم آورد و بر زرين رخم تاخت
گرستن گرچه از مردان نه نيکوست
ز من نيکوست در هجر چنان دوست
چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ويس، رامين گشت آگاه
غمش بر غم فزود و درد بر درد
نشستن گرد هجران بر رخ زرد
چو طوفان از مژه باريد باران
بشست از روي زردش گرد هجران
همي گفتي سخنهاي دل انگيز
که باشد مرد عاشق را دل آويز
من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم
چنانم تا حصاري گشت يارم
که گويي بسته در رويين حصارم
ببر بادا پيام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر
مرا در ديده ديدار تو ماندست
چو اندر ياد گفتار توماندست
يکي خواب از دو چشم من ستردست
يکي گيتي ز ياد من ببردست
درين سختي اگر من آهنينم
نمانم تا رخانت باز بينم
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان يک جان بي درد
چنان گشتم ز درد و ناتواني
که مرگم خوشترست از زندگاني
مرا زين درد کي باشد رهايي
که درمانم توي وز من جدايي
چو رامين را به روي آمد چنين حال
شد از مويه چو موي از ناله چون نال
همان دشمن که ديرين دشمنش بود
چو روي او بديد او را ببخشود
به يک هفته ز بيماري چنان شد
که سيمين تير وي زرين کمان شد
فتاده در عماري زار و نالان
بيامد با شهنشه تا به گرگان
چنان شد کز جهان اميد برداشت
تو گفتي زهر پيکان در جگر داشت
بزرگان پيش شاهنشاه رفتند
يکايک حال او با شه بگفتند
به خواهش باز گفتند اي خداوند
ترا رامين برادر هست و فرزند
نيابي در جهان چون او سواري
به هر فرهنگ چون او نامداري
همه کس را چو او کهتر ببايد
کزو بسيار کام دل برآيد
ترا در پيش چون او يک برادر
اگر داني به از بسيار لشکر
ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شير دمان و پيل تندست
اگر روزي ازو آزرده بودي
عفو کردي و خشنودي نمودي
کنون تازه مکن آزار رفته
به کينه مشکن اين شاخ شکفته
کزو تا مرگ بس راهي نماندست
ز کوهش باز جز کاهي نماندست
همين يک بار بر جانش ببخشاي
مرو را اين سفر کردن مفرماي
سفر خود خوش نباشد با درستي
نگر تا چون بود با درد و سستي
بمانش تا بياسايد يکي ماه
که بس خسته شد او از شدت راه
چو گردد درد لختي بر وي آسان
به دستورت شود سوي خراسان
مگر به سازدش آن آب و آن شهر
که اين کشور چو زهرست آن چو پازهر
چو بشنيد اين سخن شاه از بزرگان
بماند آزاده رامين را به گرگان
چو شاهنشه بشد رامين بياسود
همه دردي از اندامش بپالود
دگر ره زعفرانش ارغوان گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش يوبه ديدار دلبر
چو آتش در دل و چون تير در بر
برفت از شهر گرگان يک سواره
به زيرش تند رو بادي تخاره
سرايان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه
نخواهم بي تو يارا زندگاني
نه آساني نه کام اين جهاني
نترسم چون ترا جويم ز دشمن
اگر باشد جهاني دشمن من
وگر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنين ديوار باشد
همه آبش بود جاي نهنگان
همه کوهش بود جاي پلنگان
گيا بر دشت اگر شمشير باشد
وگر ريگش چو ببر و شير باشد
سمومش باد باشد صاعقه ميغ
نبارد بر سرم زان ميغ جز تيغ
بود مر باد او را گرد پيکان
چنان چون ابر او را سنگ باران
به جان توکز آن ره برنگردم
وگر چونانکه برگردم نه مردم
اگر ديدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بينايم بر آتش
وگر وصل تو باشد در دم شير
مرا با او سخن باشد به شمشير
ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامي راه باشد
چه باشد گر بود شمشير در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه