خبردار شدن موبد از خواستن ويرو ويس را و رفتن به جنگ

چو داد آن آگهي مر شاه را زرد
رخان از خشم شد مر شاه را زرد
رخي کز سرخيش گفتي نبيدست
بدان سان شد که گفتي شنبليدست
ز بس خوي کز سرو رويش همي تاخت
تنش گفتي ز تاب خشم بگداخت
ز بس کينه همي لرزيد چون بيد
چو در آب رونده عکس خورشيد
بپرسيد از برادر کاين تو ديدي
به چشم خويش يا جايي شنيدي
مرا آن گوي کش تو ديده باشي
نه آن کز ديگري بشنيده باشي
خبر هرگز نه مانند عيانست
يقين دل نه همتاي گمانست
بيفگن مرمرا از دل گماني
مرا آن گو که تو ديدي عياني
برادر گفت: شاها! من نه آنم
که چيزي با تو گويم کش ندانم
به چشم خويش ديدم هر چه گفتم
شنيده نيز بسياري نهفتم
ازين پيشم چو مادر بود شهرو
مرا همچون برادر بود ويرو
کنون هرگز نخواهم شان که بينم
که از بهر تو با ايشان به کينم
تن من جان شيرين را نخواهد
اگر در جان من مهرت بکاهد
اگر خواهي خورم صدباره سوگند
به يزدان و به جان تو خداوند
که مهماني به چشم خويش ديدم
وليکن زان نه خوردم نه چشيدم
کجا آن سور و آن آراسته بزم
گرانتر بود در چشم من از رزم
هميدون ان سراي خسروي گاه
به چشم من چو زندان بود و چون چاه
ز بانگ مطربان گشتم بي آرام
نواشان بود در گوشم چو دشنام
من آن گفتم که ديدم پس توبه دان
که تو فرمان دهي من بنده فرمان
چو بشنيد اين سخن موبد دگربار
فزود از غم دلش را بار بر بار
گهي چون مار سرخسته بپيچيد
گهي چون خم پرشيره بجوشيد
بزرگاني که پيش شاه بودند
همه دندان به دندان بر بسودند
که شهرو اين چرا يارست کردن
زن شه را به ديگر کس سپردن
چه زهره بود ويرو را که مي خواست
زني را کاو زن شاهنشه ماست
همي گفتند ازين پس کام بدخواه
برآرد شاه ما از کشور ماه
کنون در خانه ويروي و قارن
ز چشم بد برآيد کام دشمن
چنان گردد جهان بر چشم شهرو
که دشمن تر کسي باشدش ويرو
نه تنها ويس بي ويرو بماند
و يا آن شهر بي شهرو بماند
کجا بسيار جفت و شهر نامي
شود بي جفت و بي شاه گرامي
دمان ابري که سيل مرگ آرد
به بوم ماه تا ماهي ببارد
منادي زد قضا بر هر چه آنجاست
که چيز آن فلان اکنون فلان راست
بر آن کشور بلا پرواز دارد
کجا لشکر که وي را باز دارد
بسا خونا که مي جوشد در اندام
بسا جانا که مي لرزد بي آرام
چو شاهنشه زماني بود پيچان
دل اندر آتش انديشه سوزان
دبيرش را همانگه پيش خود خواند
سخنهاي چو زهر از دل برافشاند
فرستادش به هر راهي سواري
به هر شهري که بودش شهرياري
ز شهرو باهمه شاهان گله کرد
که بي دين چون شد و زنهار چون خورد
يکايک را به نامه آگهي داد
که خواهم شد به بوم ماه آباد
ازيشان خواند بهري را به ياري
ز بهري خواست مرد کارزاري
ز طبرستان و گرگان و کهستان
ز خوارزم و خراسان و دهستان
ز بوم سند و هند و تبت و چين
ز سغد و حد توران تا به ماچين
چنان شد درگهش ز انبوه لشکر
که دشت مرو شد چون دشت محشر