بي سرنامه - قسمت دوم

گفت احمد خواند يار آن امام
انبيا و اوليا او را غلام
وان نموده سر اسرار قدم
آوريده در معني از عدم
راه را بنموده آن بحر صفا
خواجه دنيا و دين خيرالورا
سر حق بنمود او در سر حق
در ره حق داد مردان را سبق
عارفان اين معرفت دريافتند
سالکان مرکب در اين ره تاختند
طالبان در جستجوي او بدند
عالمان در گفتگوي او بدند
زاهدان يک شمه از وي يافتند
سالها در سوختن در ساختند
عاشقان ديدند روي او عيان
دست ها شستند با ساعد ز جان
رهبر عالم محمد (ص) آمده است
اسم او محمود (ص) احمد آمده است
ره از وجو گر تو مرد رهبري
تا نماني در بلاي کج روي
راه راه مستقيم دنياو دين
سر حق است رحمه للعالمين
هر که در راه محمد راه يافت
سر حق را از دل آگاه يافت
احمد اينجااست احد اي مرد کار
سر حق را با تو گفتم آشکار
ميم را بردار احمد شد احد
فهم کن معني الله الصمد
هست اين اسرار از جاي دگر
سر اين را کي شناسد گاو و خر
کور را از حور رخ زيبا چه سود
گر چه داند تا چه بانگ آمد چه عود
خودپرستي راه شيطان آمده
بت شکستن کار مردان آمده
راه مردان راه توحيد آمده
کار ما تجريد و تفريد آمده
من طريق عشق احمد داشتم
تخم دين در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد يافتم
من شراب از جام احمد خورده ام
گوي را از خلق عالم برده ام
مصطفي شيخ من است در راه دين
او مرا بنموده است راه يقين
من نه عطارم تو عطارم همين
در ره حق راز اسرارم به بين
من خدايم من خدايم من خدا
فارغم از کبر و کينه وز هوا
سر بي سرنامه راپيدا کنم
عاشقان را در جهان شيداکنم
بعد از اين جوهر نديدم از صفا
من نوشتم سر بي سرنامه را
سر بي سرنامه را کردم عيان
اين زمان جويم نخواهد شد روان
محو شد اجزاي کل من زهم
فارغم از خوف و شادي و غم
گنج پنهانم درين جسم آمدم
سر و اعلانم درين اسم آمدم
من وجود خويش را فاني کنم
در لقاي حق به حق باقي کنم
من باسرار آورم اين جسم را
پس به گفتار آورم اين رسم را
تا بداند عاشقان سوخته
اسم اعظم گشت در دين دوخته
من براي جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من براي راه عشاق آمدم
لاجرم در عشق مشتاق آمدم
جسم خود را در ره حق باختم
سر معني را به جان بشناختم
اولين و آخرين من بوده ام
طاهرين و باطنين من بوده ام
من خدايم من خدايم من خدا
فارغم از کبر و کينه وز هوا
سر بي سرنامه را پيدا کنم
عاشقان را در جهان شيدا کنم
بود عطاري عجب شوريده حال
در ره تحقيق او را صد کمال
حال با خالق عجب بود اي پسر
ني چو حال اين خيال بي خبر
در امور سر حق ره برده بود
ني چو حال ما و من در پرده بود
از يقين خويش حاصل کرده بود
در يقين خويش واصل گشته بود
علويي در خود چو شوقي داشت او
هيچ علمي را فرو نگذاشت او
جمله مردان در فناي ره شدند
در فناي حق به حق آگه شدند
جسم و جان و دين و دل درباختند
تا کمال راه دين دريافتند
زهد را و علم را و قال و قيل
جمله را انداختند در آب نيل
اي برادر غير حق جز نيست کس
اهل معني را همين باشد و بس
گر تو غير حق نه بيني در جهان
بر تو گردد روشن اسرار نهان
چون که اندر راه حق يک تن شوي
از وجود خويشتن فارغ شوي
گر ز جسم و جان شود کلي بدر
آن زمان ز اسرار حق يابي خبر
عقل او در گفت سودا مي کند
عشق هر دم خود به يغما مي کند
عقل شيطان گفت من ز آدم بهم
اوست سلطاني و من نورانيم
حق تعالي گفت اي ملعون شده
از طريق راه حق بيرون شده
آدم و معني نديده باليقين
روح پاکش رحمه للعالمين
او من است و من ويم اي بي خبر
لاجرم در راه معني کوروکر
گر ترا ديده بدي در راه ما
آدم ما را نديدي همچو ما
چون نديدي آدمي را با يقين
نام تو کرديم ابليس لعين
اي برادر با کمال خويش باش
در ره توحيد حق بي کيش باش
بگذر از کفر و نفاق کيش دين
تا رسي در قرب رب العالمين
خودپرستان اندرين ره گمرهند
در طريق عشق حق آگه ترند
نفس انسان سد راه عشق شد
عاشقان را راه پس در عشق شد
عشق را بگزين و نفست رابسوز
تا شب تاريک گردد همچو روز
نفس را اينجا حجاب راه دان
اين سخن را از دل آگاه دان
اين نه تقليد است نه اين راههااست
راه تحقيق است و راه مصطفااست
هرکه اندر بند نفس خويش ماند
از ره حق همچو کافر کيش ماند
در ره توحيد جان ايثار کن
ديده را در باز رو ديدار کن
در جمال حق جمال حق به بين
در صفات ذات رب العالمين
من نمودم از براي جمله تان
من سزاوارم براي جمله تان
من خدايم من خدايم من خدا
فارغم از کبر و کينه وز هوا
سر بي سرنامه را پيدا کنم
عاشقان را در جهان شيدا کنم
بود شيخي گفت مارا روبه چين
بود گر کافر نداري کيش و دين
پيشواي ماست همچون مصطفاست
لاجرم بود آنچه گوئي بيرواست
بعد از آن عطار گفت اي کور و کر
از رموز سر عشقي بي خبر
تو به بندي صورت وامانده
کي تو حرف حق احمد خوانده
لي مع الله گفت احمد در ميان
تو کجا داني که هستي در ميان
تو بصورت همچو کافر مانده
واصل حق را تو کافر خوانده
خرقه ناموس را پوشيده
و نگه سالوس را پوشيده
بت پرستي مي کني در زير دلق
مي نمائي خويش را صوفي به خلق
تو سلوک راه از خود کرده
لاجرم در صد هزاران پرده
دام گاهي کرده اين خرق را
مي فريبي هر زمان اين خلق را
در خودي گرفتار آمدي
لاجرم در عين پندار آمدي
راه تجريد و فنا راه تو هست
تو سخن کم کن که آن راه تو هست
روي تقليدي بماندي مبتلا
تو کجا و سر توحيد از کجا
رو که راه بي نشان راه تو نيست
عقل را در راه معني روشکيست
تو نمي داني که من هستم چنين
بي هوا مائيم بر روي زمين
من خدايم من خدايم من خدا
فارغم از کبر و کينه وز هوا
سر بي سرنامه را پيدا کنم
عاشقان را در جهان شيدا کنم
اين سخن را از ره مردي شنو
تا نماني در قيامت در گرو
جوهر عشق از تو پيدا مي شود
هر دو عالم در دلت يکتا شود
بي تو در شک نامده در يقين
بگذري از کفر و از اسلام و دين
آن زمان تو عشق را لائق شوي
عشق حق را عاشق صادق شوي
گر مرا از عشق تو باشد خبر
مرتدي باشيم و در ره بي خبر
آن چنان خواهم که کلي گم شوي
تا ز پستي آدم مردم شوي
ورنه همچون زاهدان کوروکر
چون زهستي خودت باشد خبر
کي توانم کرد پنهان دود را
من نه زهر کاشته نمرود را
بحر معني بي نهايت آمده
لاشکي بي حد و غايت آمده
يافتم يک قطره از بحر صفا
زآن برآمده هر زماني موج ها
راه توحيد عياني داشتم
گنج اسرار نهاني داشتم
راه حق را صادق عشق آمدم
حق حق است حق مطلق آمدم
من خدايم من خدايم من خدا
فارغم از کبر و کينه وز هوا
سر بيسرنامه را پيدا کنم
عاشقان را در جهان شيدا کنم
گفتم اي دارنده کون و مکان
غير تو کس نيست در هردو جهان
گفتم اي دارنده عرش مجيد
عرش و کرسي از تو هم صورت نديد
گفتم اي دارنده لوح و قلم
اين جهان و آن جهان از تو علم
گفتم اي داناي بينا آمده
خلق عالم از تو حيران آمده
مي کنم من ختم بي سرنامه را
مي کنم آلوده در خون جامه را
ليک در درياي خون غوطه زدم
بعد از آن کردم وضو در خون شدم
مردمان گفتند و پنجه ديده
روي خود در خون چراآلوده
گفتم اين دم مي گذارم من نماز
پس وضو سازم به خون اي پاک باز
اين نماز عشق را آنجا وضو
راست نايد جز به خون پاک رو
بعد از آن گفتند مردي مرد کار
از تصوف اين زمان امري بيار
گفت هم هر رنگ من بيني چنين
تا ترا در راه من باشد يقين
بار ديگر گفت اي صاحب نظر
در طريق عشق ده ما را خبر
گفت پس آنجا بود گردن زدن
بغداز آن به سوختن آتش زدن
اين بگفتم اين چنين سرجان من
منتشر شد در جهان ايمان من
اي دريغا ختم بي سرنامه شد
ليک در سيلاب خون تر جامه شد
اي دريغا در خودي در مانده ام
لاجرم در صد بلا افتاده ام
اي دريغا بي نوايان يقين
راه رفتند و بماندم اين چنين
اي دريغا عارفان باوفا
شان برفتند و بماندم در قفا
اي دريغا سالکان راه بين
راه رفتند و بماندم اين چنين
اي دريغا صوفيان باصفا
شان برفتند و بماندم مبتلا
اي دريغا نفس ما در معصيت
خودخوري کرده بري از معرفت
اي دريغا عاشقي را باادب
جمله در تجريد دايم خشک لب
هرکه او خود را فنا کلي شناخت
اندر آن جائي بقائي کل بساخت