بي سرنامه - قسمت اول

من بغير از تو نه بينم در جهان
قادرا پروردگارا جاودان
من ترا دانم ترا دانم ترا
حق ترا کي غير باشد اي خدا
چون بجز تو نيست در هردو جهان
لاجرم غيري نباشد درميان
اولين و آخرين و اي احد
ظاهرين و باطنين و بي عدد
اين جهان و آن جهان و در نهان
آشکارا در نهان و در عيان
هم عيان و هم نهان پيداتوئي
هم درون گنبد خضرا توئي
در ازل بودي و باشي همچنان
تا ابد هستي و باشي جاودان
اي ز تو پيداشده کون و مکان
اي ز تو پيداشده جان و جهان
اي ز تو عالم پر از غوغا شده
جان پاکان در رهت يغما شده
اي ز تو چرخ فلک گردان شده
صد هزاران دل ز تو حيران شده
اي ز وصلت عاشقان دلسوخته
جامه وصل تو پردم دوختم
اي ز وصلت کار بازار آمده
همچو ابراهيم در نار آمده
اي ز وصلت جانهااندر فغان
همچو موسي در جواب لن تران
اي ز وصلت جانها بريان شده
همچو اسمعيل صيد قربان شده
اي ز وصلت زاهدان در تهنيت
همچو داود نبي در تعزيت
اي ز وصلت عالمان در گيرودار
چون سليمان پادشاهي ملک دار
اي ز وصلت جان ما تاراج يافت
چون محمد يک شب معراج يافت
اي ز وصلت عاشقان آشفته کار
همچو عيسي آمده از پاي دار
اي ز وصلت آسمان گردان شده
اندرين ره راه بي پايان شده
اي ز وصلت کوکبان اندر طلب
مي نياسايند هرگز از تعب
اي ز وصلت آفتاب اندر سما
غلط غلطان ميرود بي سر و پا
اي ز وصلت خاکرا خون در جگر
هر زمان سردگر کرده بدر
اي ز وصلت آب در کار آمده
هر زمان هر سو پديدار آمده
اي ز وصلت شد فريده غرق خون
هر زمان درخاک افتد سرنگون
اي ز وصلت آتش از غم سوخته
اندر آن دم سنگ بر سر کوفته
اي ز وصلت هر زمان حيران شدم
در تحير سربسر گردان شدم
اي ز وصلت غرق توحيد آمدم
لاجرم در عين تجريد آمدم
من توام تو من نه جمله توئي
محو کردم در تو مائي و توئي
خود يکي بود و نبود او را دوئي
از مني هر چيز هم اينجا توئي
من بوصلت عارفي مطلق شدم
عارفي رفته تمامي حق شدم
من خدايم من خدايم من خدا
فارغم از کبر و کينه و ز هوا
سر بي سرنامه راپيدا کنم
عاشقان را در جهان شيدا کنم
صد هزاران خلق حيران مانده اند
اندرين ره نوح گريان مانده اند
صد هزاران عارفان در گفتگو
اندرين ره لوح دل در شست وشو
عاشقان آتش زنند در هر دو کون
تا رهي زين نقشهاي لون لون
نقشها را جمله در آتش بسوز
بعد از آن شمع وصالش برفرور
چون نماند نقشها اندر نهان
آن زمان نقاش را بيني عيان
باتو گويم سراسرار نهان
اي برادر نقش را نقاش دان
چون ترا باشد کمال دين به حق
خويش را هرگز نبيني جز به حق
جملگي اعضاي تو اي بي خبر
ذات کلي اين جهان را سربه سر
عرش و فرش و لوح کرسي و قلم
از تو شان شد اسم در عالم علم
گوهري جان در هوس تو کرده
با سگي و جاهلي خو کرده
داده بر باد عمر جاودان
يک زمان آگه نه از سر جان
چون شوي آگه از سر خويشتن
ترک گيري از حديث ما و من
جمله را يک بيني اي مرد خداي
تا نه بيني اي پسر رشته دو تاي
گر تو راه عشق را مايل شوي
يکره و يک کعبه و يک دل شوي
ننگري در هيچ سو اي مردکار
دايما در عشق باشي بي قرار
عشق جانان جوهر جان آمده است
لاجرم از خلق پنهان آمده است
هست پيدا نيک تنها از شما
کي بود خفاش راتاب ضيا
اين جهان و آن جهان با هم ببين
بگذر از راه گمان و از يقين
عشق با انسان و آن آميخته
روح اندر خاک دان آويخته
گفتم اي آرام جان عاشقان
هم شوي درمان درون جسم و جان
اي جمالت عاشقان نشناخته
مرکب معني درين ره تاخته
اي وصالت سالکان را رهروان
جمله دراپنداز ره بي نشان
اي وصالت صادقان صادق شده
در طريق عشق خود لائق شده
اي وصالت عالمان در هاي و هو
در ره تقليد بشکافند مو
اي وصالت اوليا را داد حال
دأب ايشان ماوراي قيل و قال
اي وصالت آسمان و هم زمين
هست در تسبيح رب العالمين
اي وصالت شمس را دريافته
تو روا در جمله عالم يافته
اي وصالت ماه را هاله زده
کاه بدرو گه هلالي برزده
اي وصالت باد و آتش رابه هم
داد وصلت از ره لطف وکرم
اي وصالت بحر را بگداخته
هر زمان درد دگر پرداخته
اي وصالت کرد آب و خاک را
داد قدسي روح قدس پاک را
اي وصالت کوه را در گل زده
صد هزاران عاربش بر دل زده
اي وصالت سر درياي قدم
صد هزاران در آرد از عدم
اي وصالت آشکارا و نهان
اي وصالت بي بيان و بي عيان
اي وصالت انبيا و اوليا
اي وصالت عاشقان و اصفيا
اي وصالت زاهدان و مخلصان
اي وصالت نيستي و هستيان
اي وصالت هست گشته در جهان
اي وصالت هست پيدا و نهان
اي وصالت از جهان بيرون شده
اي وصالت عالم بيچون شده
اي وصالت هر دو عالم سوخته
اي وصالت خان و ماتم سوخته
عالمان در علم او درمانده اند
عارفان از عرف او وامانده اند
عاشقان از عشق او حيران شدند
هردم از نوعي دگر بي جان شدند
زاهدان از زهد او رسوا شدند
در خيال زهد او شيدا شدند
بعد پنجه سال او اسرار يافت
از فريدالدين لقب عطار يافت
سر بيسرنامه را پيدا کنم
عاشقان را در جهان شيدا کنم
در نگر اي عارف صاحب نظر
پاک مردان را جهان آمد بسر
اي وصالت روشنائي در جهان
اي وصالت هم عيان وهم نهان
اي وصالت غمگسار مفلسان
اي وصالت شمع جان بي کسان
اي وصالت رهنماي سالکان
اي وصالت در گشاي طالبان
اي وصالت سر مشتاقان شده
اي وصالت وصل عشاقان شده
اي وصالت صدق صديق آمده
اي وصالت عين تحقيق آمده
اي وصالت ترک تجريد آمده
اي وصالت گنج تفريد آمده
اي وصالت اولين و آخرين
اي وصالت باطني و ظاهرين
اي وصالت وصل در بن تاخته
لاجرم در عشق جان درباخته
اي وصالت گشته برما آشکار
سالکي گشتم ز فضلت نامدار
اي وصالت کرد رندان مردمان
اي وصالت هست گشته در جهان
بار ديگر سالک حق حق شدم
سالکي رفته تمامي حق شدم
من خدايم من خدايم من خدا
فارغم از کبر و کينه و ز هوا
سر بي سرنامه راپيدا کنم
عاشقان را در جهان شيداکنم