در بيان نيستي و موتوا قبل ان تموتوا

چو در بند خودي افتاده بنده
شود گوش مرادش نشنونده
مقيد گردد اندر راه خسته
شود باب فتوحش جمله بسته
بود در خاطرش که گشت واصل
ولي زين ره ندارد هيچ حاصل
اگر در خاطر آرد کو کسي هست
تمامت راهها را او فروبست
مبادا هيچکس بر خويش مغرور
به پندار غرور از ره فتد دور
بساعا ما که گويد خاص گشتم
چو خاص الخاص و خاص الخاص گشتم
نه از ايزد خبر دارد نه از خويش
ز دين باشد بروز حشر درويش
ز دعوي هيچ نايد اندرين باب
که باشد مدعي پيوسته کذاب
تمامت معني اندر نيستي جوي
کزين ميدان بمسکيني بري گوي
توقف بر نتابد راه درويش
نبايد بود هر جائي دمي بيش
بدان مقدار کانجا را بداني
حقيقت گردد اندر وي معاني
چو دانستي از آنجا زود بگذر
که تا باغت نگردد جمله بي بر
در اين ره هر که او جائي بماند
بدان کو خاک بر سر مي فشاند
هر آنکو يکدم اندر خود بماند
يقين کز وي عبوديت نيايد
بغير حق هر آنچه فرا پيش
تلي دان اي برادر در ره خويش
بهر چيزي که از حق باز ماني
حقيقت دان که تو در بند آني
طبيعت را ز خود دوري ده اي يار
همان خود را ز عادتها نگهدار
چو کردي ترک طبع و ترک عادت
نماند در تو خود خواه و ارادت
خلاف حق اگر خواهي تو ضدي
چو خواهي بر مراد او تو ندي
يقين دانند مردان رونده
که از ضد نيست سود هيچ بنده
گهي کز بنده خواه خويش برخاست
قباي بندگي آمد برو راست
تو هر جائي که يابي احتياجي
يقين يابد که ميخواهد خراجي
چه داند که بحضرت هست محتاج
نهد از بندگي بر فرق او تاج
چه جاي اختيار و احتياج است
چه جاي ملک و تخت و طوق و تاج است
نگر تا گرد اين معني نپويم
قضيه منعکس گردد بگويم
بگويم نايد اندر دين فسادي
مريدي را ز اول شد مرادي
محبي بود پس محبوب گرديد
بدان که طالب و مطلوب گرديد
محبت اندرو چندان اثر کرد
که آن محبوب را بيخويش تر کرد
چنان مستغرق محبوب خود شد
که از يادش تمامت نيک و بد شد
ندارد آگهي ز اقوال و احوال
بود چون مرده در دست غسال
در آن حالت که بود که باشد او خوش
مراعاتش کند محبوب دلکش
بهر چه از حضرت آيد دير يا زود
بود از جان و دل راضي و خوشنود
نياز و ناز باشد گاه و بيگاه
عبارت را نباشد اندر و راه
پس آنگه با خبر گردد ز هر کار
شود مکشوف بر وي جمله اسرار
ممکن گردد اندر حالت خويش
که صاحب حال گردد مرد درويش
هم از حضرت خبر دارد هم از خود
شناسد بد ز نيک و نيک از بد
بود اين مرد مجموع المعاني
حقيقت خورده آب زندگاني
بدو کن اقتدا در جمله کارت
که تا ضايع نگردد روزگارت
شناسد هرکه او بيخويش نبود
کمال بندگي زين بيش نبود