در بيان مرد دين و شرح پير فرمايد

چو دولت همنشين مرد باشد
هميشه او قرين درد باشد
چو درد دين نمايد وي ترا راه
شوي از خواب غفلت زود آگاه
پديد آيد ترا در سينه شوقي
که يابد نفس تو زان شوق و ذوقي
پس آنکه شوق و ذوقت سوز گردد
شبت زانسوز همچون روز گردد
شوي طالب که تا خود کيستي تو
درين دنيا ز بهر چيستي تو
شب و روزت بود اين درد دايم
وجود تو بود زين درد قايم
مشايخ درد دين دانند اين درد
کنند از جمله آلايش ترا فرد
عجب درديست اي درد مبارک
بود در خورد هر مرد مبارک
مبادا هيچکس زين درد خالي
که ماند از سعادت فرد و خالي
دواي جمله انسي و جني
همين درد است مي بايد که داني
خوشا دردا که آخر او دوا شد
تمامت رنجها را او شفا شد
همان دل کو ز دين بي درد باشد
يقين دان کو ز معني فرد باشد
درونت گر دمي از وي جدا شد
بصد گونه بلاها مبتلا شد
اگر چه نفست از وي در عذابست
وليکن جان و دل را فتح بابست
چو درد دين ترا در دل اثر کرد
ز خويشت خواجگي بايد بدر کرد
ببايد يکنظر کردن در آفاق
تفکر کردن اندر عهد و ميثاق
پس آنگه زان نظر بايد بريدن
تمامت پرده هستي دريدن
بفکرت بايد اندر خود نظر کرد
پس آنگه بيخود اندر خود سفر کرد
چو آنچيزي که تو جوياي آني
برون از تو نباشد تا تو داني
در آفاقش نيابي گرچه جوئي
ولي در خود بيابي گر بجوئي
ولي تنها نداني کار کردن
ببايد اين سفر ناچار کردن
بخود گر برنشيني گم کني راه
بدان اين تا نيفتي در بن چاه
بسا طالب که بر خود برنشستند
تمامت راه را بر خود ببستند
نشايد بيدليلي رفتن اين راه
که در هو منزلش باشد دو صد چاه
در آن هر يک بود غولي خطرناک
شده در رهزدن گستاخ و چالاک
ب آواز خوشت خواند فرا چاه
نهد بر دست و پايت بند از آن چاه
در آن چاه طبيعت ار بماني
شود يکباره تلخت زندگاني
ببايد رهبر چابک طلب کرد
که او داند ترا در ره ادب کرد
برايش خويشتن تسليم ميکن
رسوم و راه از آن تعليم ميکن
شريعت ورز باشد مرد هشيار
شده مکشوف بروي جمله اسرار
قدم اندر شريعت داشته او
نه هرگز سنتي بگذاشته او
نکرده يکنفس با او مدارا
همه آفاق بر وي آشکارا
شده او مطمئن اندر همه حال
بکرده ترک نفس و جاه با مال
نه هرگز ره زده بر وي هوائي
نه صادر گشته ز اعمالش ريائي
گذشته از مقامات و ز تلوين
شده قايم بحالات و بتمکين
منازل قطع کرده ره بريده
تمامت پرده هستي دريده
اجازت يافته در کارها او
بجان و دل کشيده بارها او
علوم ظاهر و باطن برش جمع
گدازان گشته اندر راه چون شمع
که تا با او در اين ره در بدايت
بنور شمع او يابي هدايت
صلاح کار او يکسر بجويد
ز نفست زنگ خودبيني بشويد
ترا در ره بهمت پاس دارد
منازل يک بيک بر تو شمارد
بگويد آفت هر منزلي چيست
همان همره ترا در هر قدم کيست
نشان قرب و بعد و وصل هجران
از آن يکسر بياموزي او ايجان
چو دولت پايمرد کار باشد
همان بخت تو هر دم يار باشد
بدست آور چنين صاحبدليرا
که بگشائي ازو هر مشکلي را
همان چيزي که فرمايد تو زنهار
بجان و دل کن استقبال آن کار
ز دست ظاهر او خرقه در پوش
بباطن رو بجان و دل همي کوش