سي فصل - قسمت چهارم

پس آنکوري بود کوري دلها
تو چشم دل درين اسرار بگشا
بچشم دل حقيقت کور باشند
از آن کز راه معني دور باشند
به ظاهر جان اگر بيني دريشان
وليکن در حقيقت مرده شان دان
به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند
حقيقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور
هر آنکس کو بنورش راه بيند
حقيقت مظهرالله بيند
بنور او بيابي زندگاني
بماني در بقاي جاوداني
ز سر اوليا پرسي تو احوال
بگويم با تو از احوالشان حال
حقيقت اوليا خورشيد راهند
سراسر خلق عالم را پناهند
تمام اوليا اسرار بينند
بمعني روشني در راه دينند
حقيقت چون کلام الله دانند
بسوي معني او راه يابند
بمعني رهبران راه يزدان
خدابين و خداخوان و خدادان
خدا را اوليا باشند بمعني
تو معني را از ايشان جوي يعني
بمعني چون شناسي اوليا را
بداني امر اسرار خدا را
تمام اوليا يک نور باشند
ز چشم جاهلان مستور باشند
جهان از اوليا خالي نباشد
جهان نبود اگر والي نباشد
جهان قائم بذات اوليا دان
نيامد ز اوليا يک مثل انسان
محمد گفت کاصحابم نجومند
گهي در مکه و گاهي به رومند
يکي گر زانکه ناپيدا نمايد
تعاقب ديگري آندم برآيد
بدين معني هميشه در جهانند
ز نسل و نسبت يک خاندانند
تو گر خواهي که بيني اوليا را
بظهر ساز ميکن التجا را
بمظهر بس عجايب ها که بيني
رموز آسمانها و زميني
ترا آندم ازو باشد حياتي
درو بيني تو نور بي صفائي
تمام اوليا در آن کتابند
ولي اين سر اکنون نه نمايند
بدور آخرين پيدا شود اين
طمع دارد ز تو عطار تحسين
ترا از اوليا آگاه سازد
ز راه بريان هم باز دارد
درو از اوليا اسرار باشد
رموز حيدر کرار باشد
ولي نادان کند انکار اسرار
نيارد طاقت اظهار اسرار
بود ظالم که اسرار ولايت
کند انکار از جهل و بطالت
برو ظالم که حق بيزار از تو
دل عطار بس افکار از تو
تو دين مصطفي تغيير دادي
بدرياي ضلالت در فتادي
نداري در حقيقت ديده ديد
گرفتي راه بي راهي به تقليد
مرا از اوليا اسرار و معني
تولا از همه گفتار و معني
بگويم با تولا رمز و اسرار
دگر رمزي برندت بر سر دار
ز جعفر ميشنو اسرار منصور
بدو گفتا ز جاهل دار مستور
ب آخر آشکارا کرد اسرار
ببردند جاهلانش بر سر دار
نداند جاهل اسرار ولي را
به غفلت ميرود راه نبي را
بگويم با تو راه حق کدامست
امام هادي مطلق کدامست ؟
بود هادي دين بي شک پيمبر
امام انس و جن خود هست حيدر
بود حيدر حقيقت واقف حق
درو پيدا نمايد وجه مطلق
تو گر راهي روي راه علي رو
رموز حيدر از عطار بشنو
درين ره رو که تا دلشاد باشي
زهر درد و غمي آزاد باشي
درين ره رو که تا اسرار داني
رموز حيدر کرار داني
درين ره اوليا جمله ستاده
درين ره انبيا هم سر نهاده
درين ره رو که تا بيني خدا را
بداني سر جمله اوليا را
درين ره محرمان افتاده بر خاک
درين ره گشته است سرگشته افلاک
درين ره عاقلان ديوانه باشند
درين ره ناقلان افسانه باشند
درين ره سر منصور است بسيار
درين ره ميروند هم برسر دار
درين ره رهنما همراه باشد
درين ره مرتضي آگاه باشد
درين ره غير بعد مصطفي نيست
درين ره غير شاه مرتضي نيست
درين ره مصطفي بهبود باشد
درين ره مرتضي مقصود باشد
درين ره مرتضي بعد محمد
درين ره مرتضي سلطان سرمد
درين ره مظهر الله باشد
دل مظهر به معني شاه باشد
فرستادند از آن پيغمبران را
که راه حق نمايند غافلان را
بسوي ملت حق ره نمايند
ز ره اين بيرهان آگه نمايند
ز اعلائي چرا اسفل فتادي
چه شيطان لعنتي بر خود نهادي
هر آنچت مصطفي گفتا نکردي
ز جامش شربت کوثر نخوردي
چه خواهي گفت اندر روز محشر
که کردي رخنه در دين پيمبر
چه خواهي گفت فردا مصطفي را
بخواهي ديد روي مرتضي را
بهمراهي شيطان ميروي تو
براه گمرهان تا کي روي تو
چو گم کردي تو ره کي راه يابي
تو کي راه همه در چاه يابي
تو راه جمله ابرار برگير
پس آنگه مذهب عطار برگير
که بنمايد بتو آن راه حق را
ز نادانان نهان کن اين سبق را
برو عطار اين سر را نگه دار
که اغيارند در آفاق بسيار
چه جوش عشق باشد در روانم
مگر اين عشق دارد قصد جانم
چه سنجد قطره ها در پيش دريا
خداوندا تو اي دانا و بينا
توي در راه حق پشت و پناهم
توي اندر معاني پادشاهم
مرا يک راه و يک جانست و يکدل
درينجان مرتضي کرده است منزل
حقيقت مهر او در دل سرشتم
هميشه در گل و باغ بهشتم
طريق مرتضي باشد مسلم
بگفتم راستي والله اعلم
کجا دارد تو گوئي عشق منزل
بگو بامن کنون اين سر مشکل
بتو اين سر مشکل باز گويم
ز عشق و منزل او راز گويم
مقام عشق باشد در همه جا
و از او خالي نباشد هيچ مائوا
مقام او زمين و آسمانست
مقام او فراز لامکانست
مقام او بود اندر دل و جان
بنور عشق باشد زنده انسان
بهر جائي که باشي در حضور است
ولي نادان ز سر عشق دور است
ز سر او اگر آگاه باشي
بهر دو کون بيشک شاه باشي
چه منزل اندرون جان کند عشق
هزاران خانمان ويران کند عشق
بجز عشق از درون جان بدر کن
بسوي قرب وحدت تو گذر کن
بشوقش ساز ويران خانه تن
دو عالم را تو پشت پاي ميزن
ز هجرانش چرا رنجور باشي
بنان و شربت و انگور باشي
تو تن پرور شوي از چرب وشيرين
نميداني طريق ملت و دين
تن تو هست بيشک دشمن تو
بلاي جان تو باشد تن تو
کسي دشمن نه پرورده است هرگز
همي کن از وجود خويش پرهيز
بکوي عشق جانان کي رسي تو
که گلخن تاب تن همچون خسي تو
گذر کن در لباس گلخن تن
چه مردان در ره عشقش قدم زن
بمنزلگاه عشقش عاشقانند
سراسر عاشقان عارفانند
چه با خود عشق را همخانه يابي
درين ره عقل را ديوانه يابي
ميان عاقلان صورت پرستي
ميان عاشقان شوقست و مستي
درينره عاقلان بيگانه باشند
درينره عاشقان ديوانه باشند
ميان عاقلان زهر است و فرياد
ميان عاشقان مستي و بيداد
ميان عاقلان زهد و نماز است
ميان عاشقان راز و نياز است
ميان عاقلان تکرار باشد
ميان عاشقان اسرار باشد
ميان عاقلان تقليد باشد
ميان عاشقان توحيد باشد
ز عشاقان شنيدم سر توحيد
گذشتم از ميان عقل و تقليد
سبق از عاشقان دين بياموز
چه عود از آتش عشقش همي سوز
ز اسرارش اگر آگاه گردي
هميشه مقبل درگاه گردي
درين درگه هميشه عاشقانند
که هر دم جان به جانان برفشانند
به ظاهر عشق را درگاه باشد
نه هر کس را بدرگه راه باشد
اگر خواهي که ره يابي بدرگاه
بعشق مرتضي ميباش همراه
ز عشق مرتضي گردي همه نور
اناالحق گوئي و گردي تو منصور
ز عشق مرتضي باشي سليمان
دهي بر جن و انس و طير فرمان
ز عشق مرتضي اسرار داني
بيابي زندگاني جاوداني
ز عشق مرتضي يابي تو بهره
روي در بحر وحدت همچو قطره
ز عشق مرتضي درويش باشي
بنزد جاهلان خاموش باشي
ز عشق مرتضي درباز جان را
وداعي کن همه ملک جهان را
ز عشق مرتضي گر در خروشي
ز دستش شربت کوثر بنوشي
ز عشق مرتضي خورشيد باشي
حقيقت زنده جاويد باشي
ز عشق مرتضي عطار باشي
مطيع حيدر کرار باشي
نشسته عشق او با جان عطار
بگويم سر او را بر سر دار
دگر از من ز پير راه پرسي
سخن از مظهر الله پرسي
ز مظهر گوئيم آگاه گردان
مرا واقف ز پير راه گردان
ترا واقف کنم از سر آن راه
که تا گردي ز سر راه آگاه
رسول الله پير راه باشد
ز سر هر دو کون آگاه باشد
محمد اندين ره پير راهست
ولي حيدر ترا پشت و پناهست
تو پير راه ميدان مصطفي را
ز خود آگاه ميدان مرتضي را
ز تو آگاه باشد او بعالم
بتو همراه باشد او بعالم
در او بيني حقيقت نور معني
برون آئي ز فکر و کذب و دعوي
اگر او را بيابي اندرين راه
ز سر کار گردي خوب آگاه
که پير تست مظهر بس عجايب
در او بيني تو آثار غرايب
ترا پير است مظهر گر بداني
غنيمت داني و او را بخواني
برو مظهر بخوان و کامران باش
بجو مظهر پس آنگه شادمان باش
که رهبر با تو از اسرار گويد
رموز حيدر کرار گويد
مرا در عشق پير راه او شد
درين ره سالکان را شاه او شد
تو نور او درون جان جان بين
تو او را برتر از کون ومکان بين
تو او را پير ره دان در طريقت
تو او را مظهر حق دان حقيقت
چه ميگويم کنون شاه ولايت
دو عالم را ازو باشد هدايت
توي اندر ميان جان هويدا
توي از راه معني در زبانها
توي مظهر توي سرور توي جان
توي گه آشکارا گاه پنهان
توي ايمان توي غفران تو در جان
توي سرور توي شاه و تو سلطان
توي منجم و توي مهر و توي ماه
توي ز اسرار هر دو کون آگاه
توي عصمت توي رحمت تو نعمت
توي اندر حقيقت دين و ملت
توي حنان توي منان تو سبحان
توي مذهب توي ملت تو ايمان
توي اول تو هم آخر تو سرور
توي ظاهر توي باطن تو مظهر
توي آدم توي شيث و توي نوح
تو ابراهيم و تو موسي و توي روح
تراميخواند آدم هم به آغاز
رسيد او را بهشت و نعمت و ناز
خليل الله ترا چون خواند از جان
شد آتش بر وجود او گلستان
ترا ميخواند هم موسي عمران
مظفر گشت بر فرعون و هامان
ترا عيسي مريم بود بنده
بنامت مرده را ميکرد زنده
محمد هم بنامت شد مظفر
بعالم بر تمامي اهل کافر
سليمان يافت از تو حشمت و جاه
بفرمانش ز ماهي بود تا ماه
بدشت ارژنه سلمان ترا خواند
در آندم کو بدست شير درماند
شدي حاضر رهاندي از بلايش
تو بودي در ره دين رهنمايش
توي در دل تو اندر ديده بينش
ز نور تو مدار آفرينش
گهي با يوسف مصري بچاهي
گهي در مصر عزت پادشاهي
گهي طفلي و گاهي چون جواني
گهي پنهان شوي گاهي عياني
گهي درويشي و گه پادشاهي
برآئي تو بهر صورت که خواهي
بظاهر گه به روم و گه به چيني
به باطن در همه روي زميني
تو اي اندر جهان پيوسته قائم
جهان مينازد از ذات تو دايم
توي بيشک مراد از هر دو عالم
نميدانم جز اين والله اعلم
دگر پرسي کدام است زندگاني
بگو با من بيان اين معاني
بگويم بهر تو اي مرد دانا
کنم با تو بيان اين معما
بمعني زندگي دنيا محال است
که اين عالم همه خواب و خيال است
حقيقت زندگاني هست ايمان
تو ايمانرا کمال زندگاني دان
برو اي سالک ره راه يزدان
تو همچون خضر مينوش آب حيوان
که تا يابي حيات زندگاني
بماني تا ابد در جاوداني
حقيقت آب حيوان راه يزدان
مراد از راه يزدان تو علي دان
باو ايمان و دين تو تمام است
بمعني هر دو عالم را امام است
به نور او بمعني راه ميجو
تو سرش از دل آگاه ميجو
ز اسرارش شوي آنگاه آگاه
که برداري حجاب خويش از راه
چه ره بردي بنورش زنده ماني
وزو يابي بقاي جاوداني
تو آن آب حيات اسرار ميدان
همه مقصود خود آن يار ميدان
بود تاريکي اين آب اي يار
مثل پنهانيش از چشم اغيار
چه ره يابي بسويش در معاني
بيابي در حقيقت کامراني
اگر او را نيابي مرده تو
ميان زندگان افسرده تو
اگر او را بيابي زنده باشي
ميان مؤمنان فرخنده باشي
چه ره يابي شوي مانند خورشيد
بماني در بقايش زنده جاويد
حجاب خويشتن از راه کن دور
که تا گردي بمعني همچو منصور
ولي اسرار مستوري همين دان
ز جاهل اين سخنها کن تو پنهان
شنيدي تو که با منصور حق گو
ز ناداني چها کردند با او
شده بود از دو عالم بر کرانه
نميدانسته جز حق آن بيگانه
برآورد از وجود خويشتن گرد
سجود درگه حق را چنان کرد
سجود اهل ديد از دل باشد
سجود ديگران تقليد باشد
تو سجده آنچنان کن آن دلي را
که سجده بود آخر دم علي را
بگويم با تو اسرار سجودش
که چون با حق تعالي راز بودش
شنيدستم ز دانايان اسرار
که در جنگ احد سلطان کرار
يکي تيري چه تير نوک پيکان
به پاي مرتضي گرديد پنهان
ميان استخوان پنهان همي بود
علي از درد آن نالان همي بود
ز بيرون کردنش بودند عاجز
ز دردش مرتضي ميکرد پرهيز
به پيش مصطفي جراح برگفت
که شد پيکان او با استخوان جفت
ببايد پاي او بشکافت اکنون
که تاآيد ز پايش تير بيرون
نمي شايد مرا اين کار کردن
چنان دردي بپاي او نهادن
نبي گفتا بدست ماست درمان
بسازم بر تو اين دشوار آسان
به هنگامي که حيدر در نماز است
چنان مستغرق درياي راز است
که او را از کس و از خود خبر نيست
غم پيکان و هم درد دگر نيست
بزن چاک و بکش پيکان ز پايش
که گشته غرق درياي رضايش
چو بشنيد اين سخن را از پيمبر
بشد جراح تا نزديک حيدر
ستاده ديد شه را در نماز او
بحق برداشته روي نياز او
بپاي شه در افتاد و ثنا گفت
هزاران شاه دين را مرحبا گفت
شکافي زر بپاي شاه مردان
ز خود بيخود بيرون آورد پيکان
جراحت را بزد دارو و بربست
برفت آنگاه جراح سبکدست
به نزد مصطفي آمد که اين راز
بلطف و مرحمت با من بگو باز
بگفتا او بحق چون وصل دارد
چه پروائي ز فرع و اصل دارد
چنان مستغرقست در ذات يزدان
که او را نه خبر از جسم و از جان
نه پرواي زمين و آسمانش
نه فکر اين جهان و آن جهانش
چه رو آرد بدرگاه خداوند
ببرد از وجود خويشتن پيوند
اگر زير و زبر گردد دو عالم
نگرداند سر از درگاه آندم
همه با حق بود گفت و شنودش
براي حق بود جود و سجودش
بدين معني خوش و خورسند باشد
مر او را با خدا پيوند باشد
چنين بايد عبادت مر خدا را
چنين مير و طريق مرتضي را
کسيرا کين عبادت يار باشد
دلش منزلگه دلدار باشد
چنين ميکن عبادت اي برادر
ولي ميدار در دل حب حيدر
اگر صد سال باشي در عبادت
نيابي تا بشاه دين ارادت
عبادت آن زمان حقرا قبول است
که در دل حب اولاد رسول است
اميرالمؤمنين را گر بداني
بيابي در حقيقت کامراني
بنورش راهبر شو در معاني
که تا اسرار يزداني بداني
بدو واصل شوي چون بحر و قطره
بيابي از وجود خويش بهره
بنورش زنده جاويد باشي
بمعني بهتر از خورشيد باشد
دگر پرسي که علم دين کدامست
معلم در ره و آيين کدامست
حقيقت علم و دانش علم دين است
بدان تو علم ما حق اليقين است
بظاهر علم دين بايد شنيدن
معاني بايد از آنراه ديدن
چه داني علم باطن راه يابي
بهر چيزي دل آگاه يابي
ز علم ظاهر رنجور گردي
ز علم باطني منصور گردي
ز علم ظاهري گردي پريشان
ز علم باطني يابي تو ايمان
ز علم ظاهري جز قال نبود
ز علم باطني جز حال نبود
بسوي علم قرآن راه ميجو
ز معنايش دل آگاه ميجو
ز قرآن اهل ظاهر را بود پوست
تو از قرآن طلب کن مغز اي دوست
نميدانند حقيقت معني آن
تو معني ميطلب از علم قرآن
حقيقت معرفت دان علم حق را
بخوان در نزد دانا اين سبق را
ز دانايان طلب کن علم ديني
ز دانايان همه مقصود بيني
زمين و آسمان و جمله اشياء
چه خشخاشي بود در پيش دانا
از اين خشخاش اي نادان تو چندي
سزد گر بر سبيل خود بخندي
تو خود را اي برادر نيست ميدان
که هستي را نزيبد هيچ رحمن
بهستي علي گر هست باشي
ز جام وحدت حق مست باشي
چه گشتي عارف حق علم داني
پس آنگه اين معاني خوش بخواني
تو خود را گر شناسي علم دين است
حقيقت علم را معني همين است
اگر صد قرن در عالم شتابي
به خود رائي تو علم دين نيابي
ترا رهبر بعلم دين رساند
ز پستيت بعليين رساند
بسوي علم معني ره نمايد
ز علم معرفت آگه نمايد
بجوهر ذات گفتم اين معاني
تو ميبايد که اين معني بداني
سخن باشد ميان عارفان در
ولي خر مهره باشد در جهان پر
سخن را معنيش داند سخندان
چه خر مهره بود در پيش نادان
ز يمن همت مردان دانا
ز فيض خدمت پيران بينا
من از نور خدا آگاه گشتم
چه خاک باب باب الله گشتم
نباشد عارف و معروف جزوي
زهي دولت اگر بردي باو پي
چه دانستي بمعني مرتضي را
شدي عارف ره و رسم هدا را
کرا قدرت بعلم مرتضي هم
که گويد سر لو کشف الغطا هم
کرا قدرت که گويد حق بديدم
بمعني در ره وحدت رسيدم
بغير مظهر حق شاه مردان
که او باشد خداخوان و خدادان
خدا را هم خداوند حقيقت
برونست اين بمعني از شريعت
بگفتا مصطفي قولم شريعت
بود فعل شما امر طريقت
حقيقت بحر فيض مرتضي دان
علي من من علي دان اي مسلمان
علي جان من و من جان اويم
علي زان من و من زان اويم
نداند جز علي علم لدني
که او برتر بود از هر چه بيني
گهي پنهان بود گه آشکارا
بدستش موم گشته سنگ خارا
طريق علم او ما را رفيق است
درين ره لطف او ما را شفيق است
سراسر اين کتاب اسرار شاه است
بمعني هر دو عالم را پناهست
مکن در نزد جاهل آشکارا
ولي پنهان مکن در نزد دانا
ز دست جانشينان پيمبر
بسي آزار ديدند آل حيدر
مرا عباسيان بسيار خواندند
که نا اسرار دين من بدانند
نمودم دين خود پنهان چو عنقا
نمودم همچو جابلقا و بلسا
اگر اسرار دين را باز گويم
بنزد عارفان اين راز گويم
طريق دين حق پنهان نکوتر
ميان عاشقان عرفان نکوتر
تو اين اسرار چون خواني نداني
طريق دين يزداني نداني
مينداز اين کتاب در نزد نادان
نداند مرد نادان امر يزدان
اگر تو اين کتب از دست دادي
بطعن جاهلان اندر فتادي
از اين جوهر بداني رمز اسرار
به بيني در حقيقت روي دلدار
چه ديدي سر او خاموش ميباش
ز سر تا پا سراسر گوش ميباش
ز بعد اين کتب مظهر طلب دار
ازو پيدا شود اسرار آن يار
ازو معلوم گردد علم پنهان
ازو پيدا شود اسرار جانان
ازو گردي معلم در معاني
طريق علم يزداني بداني
ازو مقبول خاص و عام گردي
ازو پخته شوي گر خام گردي
ازو بيني مقام قرب حيدر
ازو نوشي شراب حوض کوثر
ازو يابي تو هم ايمان و هم دين
به کام تو شود هم آن و هم اين
مرا مظهر بود چشم کتب ها
ازو ظاهر شود پنهان و پيدا
از آدم تا باين دم سر وحدت
درو بيني ز راه علم و حکمت
ازو مقصود هر دو کون حاصل
ازو گردي براه شاه مقبل
درو معني جعفر شاه باشد
درو معني الاالله باشد
تو را دين احمد مقتدا اوست
تو را رهبر بسوي مرتضااوست
ترا او در مقام حق رساند
بسوي وحدت مطلق رساند
ترا آگاه گرداند ز اسرار
ولي از جاهلان او را نگه دار
ترا ايمن کند از خير و از شر
رسي اندر مقام قرب حيدر
زدين خويش برخوردار باشي
بمعني واقف اسرار باشي
ترا ياري به از جوهر نباشد
که در هر کان بدان گوهر نباشد
چه مظهر يافتي در وي نظرکن
محبان علي را زان خبر کن
در او بيني تو جوهرهاي بسيار
بود هر بيت او لؤلؤي شهوار
ولي از جوهر دنيا حذر کن
به جوهر خانه دريا سفرکن
که تا بيني که غواصان کيانند
ميان ديده بينا عيانند
در آن بحرند غواصان طلبکار
کزين دريا برآرند در شهوار
اگر غواص نبود در که آرد
همان باران رحمت برکه بارد
دليلانند غواصان اين بحر
که در مي آورند از بحر يک سر
محمد بود غواص شريعت
علي غواص درياي حقيقت
برآورد حيدر از دريا بسي در
که شد دامان اهل الله ازو پر
ميان عارفان عشق در کار
زهي سوداي روح افزاي عطار