سي فصل - قسمت سوم

دگر پرسي که ناجي کيست در راه
درين ره کيست از اسرار آگاه
تو ناجي را نمي داني ز هالک
نميداني درين ره کيست مالک
حديثي مصطفي گفته در اين باب
بگويم با تو اين اسرار درياب
چنين فرمود کز بعد من امت
شوند در دين هفتاد و سه ملت
يکي ناجي بود در دين الله
بود هفتاد و دو مردود درگاه
بگويم با تو آن ناجي کدام است
کسي کو واقف از سر امام است
بود مائمور امر مصطفي را
امام خويش نامد مرتضي را
شناسد از ره معني وصي را
نباشد منکر او قول نبي را
شناساي امامان سالکانند
وليکن ناشناسان هالکانند
بود ناجي کسي بيشک درين راه
که او باشد ز اصل خويش آگاه
تو با حق دان کسي کو راه دانست
بعالم مظهر الله دانست
تو ناجي دان کسي کو يار باشد
بمعني واقف اسرار باشد
تو ناجي دان کسي کو راه شاهست
اميرالمؤمنين او را پناهست
هر آنکس کز علي گرديد مائمور
شود بيشک سراپايش همه نور
ازو باشد نجات و رستگاري
تو دست از دامن او برنداري
خدا او را به هر جاه راه دادست
بهر چيزي دل آگاه دادست
تو حاضر دان مر او را در همه جا
گهي پنهان بود او گاه پيدا
گهي حاضر بود او گاه غايب
مر او را گفته اند مظهر عجايب
بگويم اول و آخر همه اوست
بمعني باطن ظاهر و همه اوست
يقين ميدان که او از نور ذاتست
ميان جان و دل آب حيات است
در اين اسرار مرد نيک صادق
بود آن هالک بيدين منافق
تو هالک دان هر آن کو ره ندانست
طرين ملت آنشه ندانست
تو هالک دان کسي کو غير حيدر
گزيند در ره دين پير ديگر
تو هالک دان که نشناسد علي را
نداند او امام حق ولي را
تو هالک دان کسي مائمور نبود
نهاده جان بکف منصور نبود
تو هالک دان کسي کو نيست درويش
نميداند امام و رهبر خويش
اگر خواهي که باشي ناجي راه
نتابي سر ز امر حضرت شاه
اگر بندي کمر در راه فرمان
وجود خود کني همچون گلستان
به جان آزاد شو از هر دو عالم
چگويم به ازين والله اعلم
دگر پرسي که علم دين کدامست
که آن ما را ز امر حق پيامست
علوم دين بگويم با تو اي يار
تو اين اسرار از من گوش ميدار
علوم باطني را گوش ميدار
علوم ظاهري فرموش ميدار
ز علم باطني اي يار انور
چنين گفتند دانايان رهبر
که علم دين بود دانستن راه
شود در راه دين از خويش آگاه
شناسي خويشتن را گر کجائي
درين محنت سرا بهر چرائي
باول از کجا داري تو آغاز
ب آخر هم کجا خواهي شدن باز
امام خويشتن را هم بداني
طلب داري حيات جاوداني
وليکن کس بخود اينره نداند
که پير رهبر اين ره بداند
طلب کن پير رهبر اندرين راه
که گرداند ترا از کار آگاه
ترا راه حقيقت او نمايد
در اسرار برويت گشايد
از آن در علم دين آگاه کردي
تو واقف از کلام الله کردي
تو او را گرشناسي علم داني
علوم اول و آخر بخواني
تو او را گرشناسي محو ماني
بغير او دگر چيزي نداني
تو او را گرشناسي جان بيابي
طريق بوذر و سلمان بيابي
همين است علم دين اي مرد دانا
که دانا در ره وحدت خدا را
بفر شاه مردان ره بري تو
شوي واقف ز سر حيدري تو
مقام علم دين در فر شاهي است
مرا در معني اين علم راهي است
بمعنايش نمايم من ترا راه
که تا گردي ز سر وحدت آگاه
مبين خود را اگر تو مرد ديني
خدا بيني اگر خود را نه بيني
تو خود را محو کن در شير يزدان
خدابين و خداخوان و خدادان
درآئي در مقام خودپرستي
تو خود باشي بت و خود را پرستي
بجز حق هر چه مقصود تو باشد
همان مقصود و معبود تو باشد
تو خود را نيست ميکن هست او باش
زجام وحدت حق مست او باش
تو خود اول شناسي پس خدا را
ز بعد مصطفي خود مرتضي را
به اسرار علي گر راه يابي
ز علم مصطفي آگاه يابي
تو او را گرشناسي نور گردي
بپا کي خوبتر از هور گردي
تو او را گرشناسي مرد راهي
بيابي در دو عالم پادشاهي
باسرارش اگر باشي تو محرم
روي چون قطره اندر بحر اعظم
بنور او ولي او راشناسي
مکن با نعمت او ناسپاسي
بهر عصري ظهوري کرد در دهر
گهي باشد به صحرا گاه در شهر
محمد نور و حيدر نور نور است
بهر جائي که خواني در حضوراست
ترا رهبر بود او ره نمايد
نشان راه آن در گه نمايد
ترا دانش بدان در کار آرد
ز بيراهي ترا در راه آرد
برو عطار اين سر را نگهدار
ميان عاشقان ميگو تو اسرار
من اسراري که در دل مي نهفتم
بتو اي مرد سالک باز گفتم
در معني برويت برگشادم
کليد علم بر دست تو دادم
بگو با مرد دانا سر حق را
زنادانان بگردان اين ورقرا
دگر پرسي ز من اين چرخ فيروز
ز بهر چيست گردان در شب روز
بگويم با تو از احوال گردون
که تا بيني بمعني سر بيچون
چنين ميدان که اين چرخ مدور
که گردان شد بامر پاک داور
بگردد روز و شب اين چرخ دوار
همه مقصود او ديدار آن يار
همه سرگشته گردان بهر يار است
ز بهر ديدن او بي قرار است
بگردد اين چنين گردنده افلاک
بود تا آب و باد و آتش و خاک
همه سرگشته فرمان اويند
همه دلداده و شيداي اويند
بگردد اينچنين پيوسته مادام
کز آن گشتن زمين را باشد آرام
بگردد اينچنين گردنده گردون
که تا آيد در و ياقوت بيرون
بگردد تا نبات از خاک رويد
ازو حيوان غذاي خويش جويد
بگردد اينچنين در گرد عالم
کزو پيدا شود در دهر آدم
سپهر و انجم و خورشيد تابان
همه سرگشته اند از بهر انسان
ببين گر ز آنکه داري نور بينش
که بر انسان شده ختم آفرينش
هر آنچيزي که پيدا شد ز معبود
حقيقت را همه مقصود او بود
جهان يابد از انسان زينت و زين
که باشد مجمع آثار کونين
بزير گنبد فيروزه گون طاق
هر آنچيزي که تو بيني در آفاق
تمامي بهر انسان آفريدند
مر او را در دو عالم برگزيدند
هر آنچه هست از پيدا و پنهان
همه موجود شد در ذات انسان
مر او را عالم کوچک از آنگفت
نيارم در اين اسرار را سفت
ولي انسان ز بهر کردگار است
مر او را جز شناسائي چه کار است
شناسد خويش از آغاز و انجام
بياد حق بود در صبح و در شام
بداند کز چه موجود است اشيا
شود عارف بنور حق تعالي
شود او را شناسائي چو حاصل
بداند در جهان انسان کامل
امام کل عالم مرتضي دان
تو او را مظهر نور خدا دان
ز شوق او بود گردان کواکب
مر او را سربسر گشتند طالب
سپهر از بهر او گردنده باشد
مر او را از دل و جان بنده باشد
ز حل باشد کمينه هندوي او
همين گردد که ره يا بد سوي او
بهر دم مشتري تسبيح خوانش
ثناي او بود ورد زبانش
برفتد تيغ مريخ ستمگر
که تا سازد جدا از دشمنش سر
بمدحش زهره هر دم ساز دارد
بهر سازي هزار آواز دارد
بود از جان و دل خورشيد انور
غلام و چاکر اولاد حيدر
ز نور مرتضي او نور دارد
کز آن آفاق را معمور دارد
عطارد منشي ديوان او دان
ز شوق او بود در چرخ گردان
بسي گردد بگردش ماه شب گرد
که در گشتن نه بيند کس ازو گرد
همه از شوق اونالان و گردان
نميگويم چگويم با تو نادان
همه سرگشتگي شان بهر شاه است
چه خورشيد و چه چرخ و سال و ماهست
زمين و آسمان او راست مقصود
همه اشيا زبهر اوست موجود
بود او را بهر جائي اساسي
بهر وقتي بود او را لباسي
ولي در اصل يک سر رشته دارد
که اين رشته بهم پيوسته دارد
نگردد منقطع سر رشته هرگز
ز انکار چنين معني بپرهيز
چنين تقدير داد اين رشته را تاب
که گر مرد رهي اين رمز درياب
دگر پرسي که لذات جهان را
نمايم برتو اسرار نهان را
تو لذات جهان و حشمتش دار
حقيقت حشمت دنياست آزار
ز روزن هم بمعني نيست لذت
بود اندر حقيقت رنج و محنت
تو لذات جهان لذات دين دان
ز لذات جهان مقصود اين دان
حقيقت هست لذات جهان علم
سخا و رحمت و احسان و هم حلم
ترا قوت بود از علم ديني
ازو مقصود هر دو کون بيني
ز علم دين بيابي سر کونين
بيابي در دو عالم زينت و زين
ترا لذت ز علم و از عمل بوي
چه خواني لذت علم از عمل جوي
مجو لذت ز ملک و جاه عالم
بيفشان دست همت از دو عالم
ز غير حق شوي هم بر کرانه
نه بيني خويشتن را در ميانه
ز خود يکبارگي آزاد گردي
مطيع حيدر کرار گردي
ترا لذت ز حب شاه باشد
بمعني گر بسويش راه باشد
ز مهر مرتضي يابي تو قوت
ببارد بر تو بس باران رحمت
تو او را جو که در عالم چو جانست
رفيق اوليا در هر زمانست
شدن در راه او لذات ميدان
ازو باشد طريق راه عرفان
ازو باشد همه لذات اين کار
برو طالب ره مولا نگه دار
عبادت را تو هم لذات ميدان
ولي بايد که او باشد بفرمان
عبادت را بامر مرتضي کن
بترک غفلت و روي و ريا کن
مگردان سر دمي از راه عرفان
که تا کافر نميري اي مسلمان
بغير او اگر راهي گزيني
در آنره خويش را در چاه بيني
ازو دنيا و عقبايت تمام است
حقيقت در دو عالم او امام است
ازو يابي بهشت و حوض کوثر
ازو گردي چه خورشيد منور
که او باشد قسيم نار و جنت
رهاند مر ترااز رنج و محنت
حقيقت مرتضي را گر بداني
کني در هر دو عالم کامراني
بهر چه مرتضي گويد چنان کن
عدوي وي بدوزخ جاودان کن
تو آن گفتار را لذات ميدان
هميشه گفته عطار ميخوان
دگر پرسي که عدل شاه چونست
که ظالم در دو عالم خود زبونست
بگويم با او سر عدل ايدوست
اگر داني طريق عدل نيکوست
کسي را عدل باشد اندر اين راه
که او باشد ز اصل کار آگاه
گزيند او طريق مصطفي را
بداند در حقيقت مرتضي را
شريعت را شعار خويش سازد
طريقت را دثار خويش سازد
حقيقت را مقام قرب داند
وجود خود بدين منزل رساند
عدالت اين بود کاگاه باشي
بمعني بر طريق شاه باشي
عدالت آن بود کانرا بداني
چه باشي مبتلا او را بخواني
عدالت آن بود اي مرد آگاه
که برداري وجود خويش از راه
عدالت آن بود اي يار انور
که باشد در دل تو حب حيدر
عدالت آن بود گر راز جوئي
سخن جز حيدر صفدر نگوئي
عدالت آن بود گر راز بيني
که در کونين جز حيدر نه بيني
عدالت آن بود گر خنده باشي
ميان عارفان فرخنده باشي
عدالت آن بود گر راه جوئي
طريق ملت آن شاه جوئي
تو عادل دان که دارد حب حيدر
مطيع مرتضي باشد چو قنبر
تو عادل دان که راه مرتضي رفت
نه همچون جاهلان راه خطا رفت
اگر داني علي را عادلي تو
و گر نه در حقيقت جاهلي تو
اگر عادل شوي بر راه باشي
که در ملکش بود چه دادخواهي
اگر تو عدل ورزي زنده باشي
ميان عارفان فرخنده باشي
تراگر عدل باشد راه جوئي
حقيقت مظهر الله جوئي
بخواه از عدل هر چيزي که خواهي
نهي از عدل بر سر تاج شاهي
ز جهل جاهلان اين سر نهان کن
ولي نزديک دانايان عيان کن
چه دارد اين جهان اغيار بسيار
تو از اغيار سر خود نگهدار
بود هفتاد و سه ملت بعالم
يکي را دين حق باشد مسلم
دگر هفتاد و دو اغيار باشند
نه ايشان در خور اسرار باشند
بگفت منصور سر لو کشف را
عيان مي کرد سر من عرف را
شنودي جاهلان با او چه کردند
چه ناداني به آن حقگو که کردند
اگر من باز گويم اي برادر
جهان زير و زبر گردد سراسر
نگو دانم همه اسرارها را
طريق مصطفي و مرتضي را
باسرار معاني راه بينم
ولي اين ره بسوي شاه بينم
درون پرده دل راز دارد
در رحمت برويم باز دارد
نکو بينم همه اسرار حيدر
بود نور دلم ز انوار حيدر
درون پرده دل مهر حيدر
ز مهوش خانه دل شد منور
درون پرده دل شاه باشد
حقيقت از همه آگاه باشد
موانع از دل خود دور گردان
که تا بيني تو در دل نور يزدان
بود نزديک او اما تو دوري
نمي بيني به چشم دل چه کوري
درون پرده دل اوست مستور
که ميگويد اناالحق همچو منصور
درون پرده دل شهرياريست
مرا جز عشق او ديگر چه کاريست
درون دل چه خالي شد ز اغيار
نماند در دل تو غير آن يار
پس آنگاهي بنورش محو ماني
بماني در بقايش جاوداني
دگر پرسي بيان بحر و قطره
بگويم فاش تا يابي تو بهره
حقيقت بحر کل درياي نور است
همه جائي که آن مائواي نور است
توي يکقطره از بحر توحيد
بيکتائي نگر بگذار تفريد
تفکر کن که آخر از کجائي ؟
جدا گشته ز بحر او کجائي؟
شناسي گر بمعني خويشرا باز
بداني کز کجا داري تو آغاز
تو پنداري توي ايمرد نادان
حجاب خود توي فتنه همين دان
خودي خويشتن بردار از راه
که تا واقف شوي از سر الله
يکي نور است حقيقت کل اشيا
بيايد گوهر باران ز دريا
حقيقت بين شو در خود نظر کن
چو قطره سوي بحر او گذر کن
هر آنکس کو نشد از بحر آگاه
نيابد در حقيقت سوي او راه
وگر خود را نداني از کجائي
نيابي اند اين بحر آشنائي
حقيقت تا ابد در جهل ماني
بماني در جحيم جاوداني
نگردد بر رخت در معرفت باز
اگر خود را نداني تو ز آغاز
بشو غواص درياي معاني
کزين معني در اسرار داني
برون آورد رو بشکن صدف را
که تا داني نشان من عرف را
شوي درياچه در دريا نشيني
بجز دريا دگر چيزي نبيني
اگر آگه ازين معني شوي تو
شوي واصل به بحر معنوي تو
بمعني پي بري سر حقيقت
روي چون قطره اندر بحر وحدت
حقيقت را بمعني شاه دارد
بسوي جمله دلها راه دارد
مجو آزار دلها تا تواني
که آن تير است در دلها نهاني
چه داني تو که در دل يار باشد
دل تو خالي از اغيار باشد
چه قطره واصل درياي اويم
سخن کوتاه شد والله يعلم
دگر پرسي ز سر کشتي نوح
که بر من ساز اين ابواب مفتوح
ز حال نوح و کشتي باز گويم
به پيش عارفان اين راز گويم
حقيقت نوح دان هادي مطلق
بود معني کشتي دعوت حق
کسي کو دعوت حق را پذيرد
به کشتي نوح او را دست گيرد
کسي کو آفتي آرد بکشتي
يقين ميدان که او ماند بزشتي
تو کز کشتي شوي دور از بطالت
شوي غرقه بدرياي جهالت
هميشه تا ابد در جهل ماني
روي اندر جحيم جاوداني
ترا هادي دليل راه باشد
ز سر کشتيت آگاه باشد
ترا زان غرقه گشتن وارهاند
بکشتي نجات اندر رساند
علي باشد حقيقت هادي راه
زهي دولت اگر گشتي تو آگاه
نجات و رستگاري از علي دان
رهاند مر ترا از سر طوفان
حقيقت هست کشتي دعوت او
پناه و رستگاري رحمت او
اگر آئي درين کشتي چه بوذر
شوي بهتر ز خورشيد منور
اگر آئي درين کشتي چه سلمان
ازين غرقاب بيرون آوري جان
اگر آئي درين کشتي شوي هست
شوي از حوض کوثر همچه من مست
اگر آئي درين کشتي برستي
بلندي يابي از گرداب پستي
اگر آئي درين کشتي به بيني
ظهور اولين و آخريني
اگر آئي درين کشتي تو شاهي
بفرمانت شود مه تا بماهي
اگر آئي درين کشتي رفيقي
توان گفتن ترا مرد حقيقي
درين کشتي درآ تا شاه گردي
حقيقت مظهر الله گردي
درين کشتي درآ تا يار بيني
هزاران معني اسرار بيني
درين کشتي درآ تا شاه باشي
ز اسرار علي آگاه باشي
درين کشتي نجات و رستگاريست
درين کشتي نجات و پايداريست
ازين کشتي اگر تو باز ماني
بماني در عذاب جاوداني
بمعني دگر روح تو نوح است
که در کشتي تن او را فتوح است
درين کشتي اگر معروف باشي
بدين مصطفي موصوف باشي
شناسد روح او را کشتي تن
به گلشن باز گردد او زگلخن
درين کشتي رود چون روح کامل
شود در بحر الاالله واصل
بود عارف به ذات حق تعالي
بداند مظهر روح خدا را
بيابد از وجود خويش بهره
رود در بحر وحدت همچو قطره
دگر پرسي ز احوال سليمان
چرا بر مرغ و ماهي داشت فرمان ؟
مسلم گشت او را ملک و خاتم
بفرمانش درآمد هر دو عالم
بفرمانش همه ديو و پري بود
مر او را از بهشت انگشتري بود
علي را بود بنده همچو سلمان
از آن بر هر دو عالم داشت فرمان
بفرما آن که فرماني دهندت
ترا ملک سليماني دهندت
اگر فرمان بري فرمان شه بر
بسوي درگه آنشاه ره بر
اگر فرمان بري يابي تو خاتم
بفرمانت شود ملک دو عالم
اگر فرمان بري گردي سليمان
ترا ديو و پري باشد بفرمان
اگر فرمان بري گردي همه نور
حقيقت ميشوي نور علي نور
اگر فرمانبري اسرار يابي
رموز حيدر کرار يابي
بفرمان علي ميباش آباد
بفرمان علي ميباش دلشاد
اگر فرمان بري او را چو سلمان
شوي اندر حقيقت چون سليمان
ز فرمان علي گر سر بتابي
بهر دو کون بيشک ره نيابي
تو فرمان بر که مقصود يابي
رضاي حضرت معبود يابي
علي را بنده شو تا راه يابي
بمعني مظهرالله يابي
علي را بنده شو مانند سلمان
که تا فرمان دهي همچو سليمان
بخوان نزديک دانا اين سبق را
بگردان نزد جاهل اين ورق را
ز يک فرمان که آدم کرد بد ديد
بلا و محنت و اندوه و غم ديد
مر او را خوردن گندم زبون کرد
ز صدر جنت المائوا برون کرد
مپيچ از راه فرمان سر چو ابليس
بفرمان باش دايم همچو ادريس
ز امرش گشت پيدا اين دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسي ز حال احتسابم
چرا مانع شوند اندر حسابم
بگويم احتساب احوال با تو
سراسر باز گويم حال با تو
حقيقت احتسابت کار دين است
حساب تو برب العالمين است
ببايد احتساب خويشتن کرد
برآورد از وجود خويشتن گرد
که اصل احتساب آنست خود را
کني پاک اي برادر از بديها
بپرهيزي ز کبر و بخل و شهوت
ز آز و از زر و رنج و ز نخوت
شريعت را شعار خويش سازي
طريقت را دثار خويش سازي
به خود راه شريعت چون بديدي
يقين ميدان که در منزل رسيدي
حقيقت منزل اين راه باشد
ولي منزل مغام شاه باشد
چه دانستي تو او را در حقيقت
ز تو برخيزد اعلال شريعت
به خود نتوان ولي اين راه رفتن
به پير رهبر آگاه رفتن
ترا رهبر بدين منزل رساند
ز رنج و محنت ره وارهاند
ز عشق مرتضي در جوش باشي
ز دستش شربت کوثر بنوشي
ز عشق مرتضي خورشيد گردي
حقيقت زنده جاويد گردي
نشسته عشق او در جان عطار
بگويد سر او را برسر دار
دگر پرسي عوام الناس چبود
ميانشان اينهمه وسواس چبود
عوام الناس را احوال بسيار
عوام الناس را اقوال بسيار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقيقت دين يزداني ندانند
عوام الناس بس در دين زبونند
بدرياي جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معني ندانند
عوام الناس راه دين کجا ديد
سراسر دين ايشان هست تقليد
همه تقليد باشد دين ايشان
نميدانند حقيقت اصل ايمان
عوام الناس خود اغيار باشند
بمعني دور از اسرار باشند
تو ميدان عام را حيوان ناطق
که هستند جمله ايشان منافق
براه دين سراسر ره زنانند
نخواني مردشان کايشان زنانند
همه ديوند در صورت چو آدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نميدانند دين مصطفي را
نه خود را مي شناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس راپايست در گل
عوام الناس اين معني ندانند
عوام الناس در دعوي بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدويات جهالت سرنگون کرد
کليم الله را هادي ندانند
همه گوساله را الله خوانند
بيازارند عيسي را بخواري
همه خر را خرند از خوک داري
همي کوشند در آزار درويش
همي هستند در آرايش خويش
از ايشان خويشتن را دور ميدار
از ايشان سر خود مستور ميدار
براه دين عوام الناس عامند
نداني پخته ايشان راکه خامند
هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت ميزنندش بر سر دار
همي کن از عوام الناس پرهيز
ز اهل عام همچون تير بگريز
نداني تو عوام الناس مردم
حقيقت راه دين را کرده اند گم
نکردند پيروي دين نبي را
نميدانند بقول او وصي را
همه کورند و کر اندر حقيقت
نميدانند اسرار طريقت
بقرآن هم خدا بکم و صم گفت
ز بهر عام اين درالمثل سفت
نه بينم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوري بود از ديده سر
بگوش ظاهرش هم گر نه بينم
حقيقت معني ديگر ببينم