سي فصل - قسمت اول

يکي پيري مرا آواز ميداد
که اي عطار از دست تو فرياد
جهان برهم زدي و فتنه کردي
به ديوار مذاهب رخنه کردي
تو گفتي آنچه احمد گفت با هو
تو گفتي سر به سر اسرار ياهو
تو گفتي آنچه سلمان در نهان گفت
تو گفتي آنچه منصور او عيان گفت
تو هشيار طريقت مست کردي
تو مستان شريعت پست کردي
تو در عالم زدي لاف توکل
جفاي ظالمان کردي تحمل
تو گفتي سر توحيد خداوند
نداري در تصوف هيچ مانند
تو کردي راز پنهان آشکارا
بيا بامن بگو معني خدارا
که تا يابم وقوفي از معاني
کنم در علم و حکمت کامراني
بيا برگو که منزلگاه آن يار
که پنهان بينمش از چشم اغيار
بيا برگو که آن روح روانم
که تا اين نيم جان بر وي فشانم
بيا برگو تو حال عاشقان را
که در راه خدا کردند جان را
بيا برگو طريق فقر و درويش
که دارم من دلي از درد او ريش
بيا برگو که انسان کيست در دهر
که باشد در معاني باب آن شهر
بيا برگو ز حال زهد و تقوي
به پيش کيست اين معني و دعوي
بيا برگو که راه حق کدامست
کرا گوئي که اندر دين تمام است
بيا برگو که ناجي کيست در دين
که باشد هالک درياي خونين
بيا برگو که علم دين کدام است
زر و مال جهان بر که حرام است
بيا برگو که اين افلاک و ايوان
ز بهر چيست همچون چرخ گردان
بيا برگو که لذات جهان چيست
درون اين سرا جان جهان کيست
بيا برگو که سلطانان عادل
ز عدل خود چه خواهد کرد حاصل
بيا برگو ز حال شاه ظالم
که از ظلم است مجرم يا که سالم
بيا برگو که خود حق را که ديد او
کدامين قطره شد در بحر لؤلؤ
بيا برگو که سرلو کشف چيست
معاني کلام من عرف چيست
بيا برگو ز حال نوح و کشتي
اگر با نوح در کشتي نشستي
بيا برگو سليماني کدامست
چرا در پيش او پرنده رام است
بيا از حال قاضي گوي و مفتي
چرا خوردي چو ايشان و نخفتي
بيا برگو ز حال احتسابم
که تا ساقي دهد جام شرابم
بيا برگو عوام الناس را حال
که بينم شان گرفتار زر و مال
بيا برگو طريق اغنيا را
بيان گردان تو سر اوليارا
بيا برگو که آن زنده کجا شد
که از تن جان شيرينش جدا شد
بيا برگو که از يک دين احمد
کزاو هفتاد و دو ملت برآمد
بيا برگو زعشق يار سرمست
که برده است عشق او بر جان مادست
بيا برگو که سر راه با کيست
در اين هر دو سرا آگاه ما کيست
بيا برگو که زنده کيست جاويد
که از وي زندگي داريم اميد
بيا برگو همه اسرار عالم
که در وي بحرها باشد مسلم
چو کرد اين سي سؤال آن پير ازمن
فرو بردم سراندر جيب دامن
فتادم در تفکر کي الهم
بهر حالي توئي پشت و پناهم
بهر چيزي که دارم از تو نامي
سؤالي کرد از من در کلامي
تو اي درياي اسرار نهاني
نميدانم من مسکين تو داني
تو گويا کن به فضل خود زبانم
بده سري که اسرارت بدانم
زمن پرسد تمام سر پنهان
زمن پرسد تمام رمز پيران
سؤال اوست از اسرار منصور
سؤال اوست از موسي و از طور
مرا پرسد ز مشکل هاي عالم
ز سر گندم و احوال آدم
مرا گفتي نگو اسرارها را
طريق مصطفي و مرتضي را
مرا کي زهره اسرار گفتن
طريق حيدر کرار گفتن
مرا پرسي که راه حق کدام است
کرا داني که در عالم تمام است
کرا قدرت بود بي امر جبار
که گويم آشکارا سر اين کار
مرا مي پرسد از آن پير کامل
که واقف زو که شد پس کيست غافل
مرا پرسد ز هفتاد و دو ملت
چرا يک حق و ديگر هاست علت
دگر پرسد سليماني چه چيز است
که همچون يوسف مصري عزيز است
نکردي تو سليماني چه داني
رموز عشق سلطاني چه داني
رموز مرغ و مور و وحش صحرا
چه چيز است کان سليمان داند اورا
رموز مار و مور و ماهي و طير
سراسر گفته ام در منطق الطير
ميان انبيا اين سر نهانست
ميان اوليا اما عيانست
دگر پرسد ز حال قاضي ما
که او شرع نبي داند به غوغا
ز شيخ و قاضي و مفتي چه گويم
طريق مرتضي را از که جويم
بخود بربسته اند شرع نبي را
نمي دانند امام حق ولي را
شريعت را گرفته اند به ظاهر
وليکن مرتضي را گشته منکر
دگر پرسد ز اهل احتسابم
چرا مانع شوند اندر شرابم
جواب اين سؤال از من نيايد
مرا اين راز را گفتن نشايد
همه عالم ازين آزار دارند
به نزد حق ازين گفتار دارند
دگر پرسد عوام الناس چونند
چرا در دانش باطن زبونند
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پايست در گل
عوام الناس اين معني ندانند
عوام الناس در دعوي بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
بدرياي جهالت سرنگون کرد
دگر پرسد که حال اوليا چيست
امام دين ز بعد مصطفي کيست
نباشد حد اين گفتار کس را
نيارم در دل خود اين هوس را
دگر پرسد کي آدم از جهان رفت
به عزت در جهان جاودان رفت
بگو آن آدم و گندم کدام است
چرا در رهرو آن دانه دام است
بگويم زين سخن اي يار محرم
در اين اسرار کم باشند همدم
دگر پرسد ز عشق يار سرمست
که اسرارش بگو زآنسان که او هست
بده جامي از آن آب حياتم
رهان از محنت و رنج مماتم
ز مرگ جهل تا من زنده گردم
ميان عاشقان فرخنده گردم
ندارم اين سؤالت را جوابي
نخوردم من ازين سرچشمه آبي
بگويد اين بفضل خود خداوند
گشايد از دل من قفل اين بند
دگر گويد ز سرکار برگو
طريق آن دل بيدار برگو
مرا آگاه کن از سر اين راه
که باشد واقف اسرار الله
هر آن کو واقف سر الهست
جنيد و شيلي و کرخي گواهست
جنيد و بايزيد آگاه بودند
به شرع مصطفي در راه بودند
طريق مرتضا را راه بردند
ازين عالم دل آگاه بردند
برو اي يار اين سررا نگهدار
مگو اسرار يزداني باغيار
باول پرسي از اسرار آن يار
که پنهان بينمش از چشم اغيار
جواب اين سخن سر نهانست
ولي آن يار در عالم عيانست
بود روشن تر از خورشيد تابان
ولي منکر شدش از جهل نادان
بسان آفتابست در جهان فاش
ندارد تاب ديدن چشم خفاش
نميدانند همچون ظلمت از نور
چنان داند که ار چشم است مستور
حقيقت منزل او لا مکانست
به معني در زمين و آسمانست
مقام او بود اندر همه جا
ازو خالي نباشد هيچ مائوا
همه شيئي را بذات اوست هستي
چه از گون بلندي و چه پستي
اگر خالي شود از وي مقامي
نه مستي داشتي از وي نه نامي
دو عالم از وجود اوست موجود
هرآن چيزي که بيني او بود بود
به باطن اين چنين ميدان که گفتم
بظاهر سر او را مي نهفتم
کنون با تو بگويم گر بداني
ز جاهل دار پنهان اين معاني
ازو باشد حقيقت هستي ما
مراو را در وجود ماست مائوا
بما نزديک تر از ماست آن يار
کسي داند که شد از خود خبردار
تو گر خواهي که بيني روي دلدار
طلب کن مظهر معني اسرار
به مظهر چونکه ره بردي اميني
حقيقت روي آن دلدار بيني
به چشم جان ببايد ديد نورش
که تا باشي همه جا در حضورش
چه دانستي بمعني مظهر نور
شوي اندر حقيقت همچو منصور
شوي اندر معاني همچو انوار
بگوئي سر او رابر سر دار
نموده در همه جا مظهر نور
ولي نادان از آن نور است مهجور
به چشم جان ببين آن نور مظهر
که تا بيني بمعني روي حيدر
به چشم جان نگه کن روي جانان
که تا يابي حقيقت بوي جانان
به چشم جان ببايد ديد رويش
که تا يابي به معني رو بسويش
بود حيدر حقيقت مظهر نور
به گيتي همچو خورشيد است مشهور
حقيقت بين شو و در وي نظرکن
بجز او از وجود خود بدرکن
بمعني گر تو بردي ره بدان نور
اگر نزديک او باشي توي دور
اگر ره بردي و از وي تو دوري
بمعني و حقيقت در حضوري
مرا در جان و دل آن يار باشد
ز غير او دلم بيزار باشد
حقيقت در زبانم اوست گويا
بود در ديده من نور بينا
تو اورا گرشناسي راه يابي
حقيقت مظهر الله يابي
تو بشناس آنکه او از نور ذاتست
به گيتي آشکارا در صفاتست
تو بشناس آنکه مقصود جهان است
بمعني رهبر آن کاروانست
تو بشناس آنکه حق را او ولي خواند
نبي از بعد خود او را وصي خواند
تو بشناس آنکه او در عين ديده است
همه درهاي معني را کليد است
تو بشناس آنکه او باب النجاتست
بفرمانش حيات و هم ممات است
تو بشناس آنکه اورا جمله جود است
که هم در جان و هم در خرقه بوده است
تو بشناس آنکه او هادي دين است
يقين ميدان که شاه مرسلين است
تو بشناس آنکه او پير مغانست
حديث او زبان بي زبانست
تو بشناس آنکه بس اسرار او گفت
حديث خرقه و انوار او گفت
بود آن کو محمد بود جانش
محل نزع بوسيده دهانش
بدان بوسه به او اسرارها گفت
مر اورا سرور اسرارها گفت
هم او سردار باشد انبيا را
هم او سالار باشد اوليا را
اميرالمؤمنين اسم وي آمد
حديث سر او خود از ني آمد
اميرالمؤمنين آمد امامم
که مهر اوست در دل همچو جانم
اميرالمؤمنين است نور يزدان
تو او را نطق و نفس مصطفي دان
اميرالمؤمنين است نور يزدان
اميرالمؤمنين از جمله آگاه
اميرالمؤمنين است اصل آدم
اميرالمؤمنين است فضل آدم
اميرالمؤمنين روح و روانم
بمعني نطق گشته در زبانم
اميرالمؤمنين داناي سرها
اميرالمؤمنين در جان هويدا
اميرالمؤمنين را دان که شاهست
مرا در کل آفتها پناه است
اميرالمؤمنين است اسم اعظم
اميرالمؤمنين است نقش خاتم
اميرالمؤمنين راه طريقت
اميرالمؤمنين بحر حقيقت
اميرالمؤمنين است اصل ايمان
اميرالمؤمنين است ماه تابان
اميرالمؤمنين قهار آمد
اميرالمؤمنين جبار آمد
اميرالمؤمنين در حکم محکم
اميرالمؤمنين با روح همدم
اميرالمؤمنين را تو چه داني
که بغضش در دل و جان مينشاني
ز بغضش راه دوزخ پيش گيري
ز حبش در ولاي او بميري
تو را ايمان و دين از وي تمام است
که اندر هر دو عالم او امام است
درين عالم بسي من راه ديدم
همه اين راه را من جاه ديدم
بغير از راه او کانراه حق است
دگرها جمله مکروهات و دق است
بمعني اهل دين را راه وحدت
دو دارد هم طريقت هم شريعت
ترا از سر حق آگاه کردم
درين معني سخن کوتاه کردم
دگر پرسي حديث عاشقان را
طريق عاشقان جان فشان را
مرو را در جهان بس عاشقانند
که بر وي هر زمان جانها فشانند
مرو را عاشقان بسيار باشند
سراسر واقف اسرار باشند
همه در عشق او باشند مجنون
بکلن رفته اند از خويش بيرون
همه در عشق او باشند فرهاد
که دادند خرمن هستي خودباد
همه در عشق او اندر تک و دو
دو عالم نزد ايشانست يک جو
هميشه با خدا همراز باشند
زهر چه غير او بيزار باشند
نمي خواهند چيزي جز لقايش
ز خود فاني و باقي در بقايش
سراسر از شراب عشق سرمست
همه در عشق او جان داده از دست
همه را در دل و جان حب حيدر
روند در آتش سوزان چو بوذر
همه در عشق او باشند سلمان
همه را در دل و جان نور ايشان
تو گر خواهي که داني عاشقان را
طريق رفتن آنسالکان را
به راه حيدر صفدر روان شو
تو هم در راه آن چون عاشقان شو
ز عشقش مظهر الله يابي
بسوي او حقيقت راه يابي
ز عشق او شوي مانند منصور
ز عشق او شوي نور علي نور
ز عشق او شوي همچون سليمان
دهي بر جن و انس و طير فرمان
ز عشقش زنده جاويد باشي
بمعني بهتر از خورشيد باشي
ز عشق او شوي از خويش فاني
بماني در بقاي جاوداني
ز عشقش راه يزداني بداني
طريق دين سلماني بداني
ز عشق او همه اسرار يابي
درون خويش پر انوار يابي
اگر تو عشق او در جان نداري
بمعني دانش و ايمان نداري
نباشد عشق او گر در دل تو
زهي بيچارگي حاصل تو
تو در دل دار عشق او چو عطار
که تاباشي بمعني واقف يار
تو در دل عشق چون منصور ميدار
که تا گوئي اناالحق بر سر دار
ز عشق او همه اسرار ديدم
مر او را در دل عطار ديدم
تو در دل دار عشق او چو سليمان
که تا يابي حقيقت اصل ايمان
رموز عشق او بر دستم از دست
ز عشق او شدم شيدا و سرمست
مرا عشقش ز بود خود برون کرد
به کوي وحدتم او رهنمون کرد
ز عشقش زنده جاويد گشتم
حقيقت بهتر از خورشيد گشتم
بجز عشقش دگر چيزي ندارم
بگفتم تا تو اسرار نهانم
دگر پرسي طريق فقر درويش
که دارم من دلي از درد او ريش
طريق فقر دان راه سلامت
در اين ره باش ايمن از ملامت
تو گر خواهي حديث فقر و فخري
تو اندر فقر شاه بر و بحري
حقيقت شاه درويشان راهند
که سلطانان عالم را پناهند
تو گر هستي ز سر کار آگاه
توان گفتن تورا درويش اين راه
ز دنيائي تهي کن دست و دل هم
به معني همچو ابراهيم ادهم
به هر چه از قضا آيد رضا ده
دل و جان را به نور او صفا ده
نباشي غافل از وي يکزماني
مجو از غير او نام و نشاني
بمعني او بود درويش آگاه
که بر اسرار حيدر دارد او راه
بود مائمور امر مصطفي را
گزيند او طريق مرتضي را
بدين مصطفي مائمور باشد
به راه مرتضي منصور باشد
بود درويش آن کو راه داند
حقيقت مظهر الله داند
تو آن درويش دان ايمردآگاه
که بردارد وجود خويش از راه
تو آن درويش دان کابرار داند
طريق حيدر کرار داند
بود درويش کو دلدار باشد
هميشه مرهم آزار باشد
تو آن درويش دان کان راه بين است
حقيقت بر طريق شاه دين است
بود درويش کز خود گشت آزاد
قضاي حضرت حق را رضا داد
بود درويش کو دارد توکل
بدين مرتضي دارد توسل
بود درويش کو داند ديانت
نباشد ذره او را خيانت
بود درويش کو دلشاد باشد
ز غمهاي جهان آزاد باشد
بود درويش آن کو راست گويد
بغير از راستي چيزي نجويد
چه دانستي که درويشان کيانند
ميان ديده بينا عيانند
چه دانستي بايشان آشنا باش
چه ايشان بر طريق مرتضي باش
ز درويشان بيابي جمله اسرار
شوي اندر حقيقت واقف يار
همه باشند همچون مه منور
حقيقت يکدگر را چون برادر
حقيقت بين شو و از خود گذر کن
بجز حق از وجود خود بدر کن
چو دل خالي کني از غير دلدار
نماند در وجودت غير آن يار
شوي اندر حقيقت واقف حق
چو منصور اندر آئي در اناالحق
شود درويشيت آنگه مسلم
تو باشي پادشاه هر دو عالم
دگر پرسيد که منصور از کجا گفت
چرا اسرار پنهان در ملا گفت
چه شد منصور مائمور شريعت
بمعني ديد اسرار حقيقت
مريد جعفر صادق به جان بود
ثناي حضرتش ورد زبان بود
سجود درگه آن شاه کردي
سر خود خاک آندرگاه کردي
ز جعفر ديد انوار معاني
بر او شد کشف اسرار نهاني
ز سر وحدت حق گشت آگاه
وجود خويشتن برداشت از راه
به کلي گشت فاني در ره حق
زبانش گشت گويا در اناالحق
حقيقت گشت روئيده ز دريا
چرا افتاد از دريا بدنيا
شناسا شد بنور خويش آنگاه
بسوي بحر وحدت يافت او راه
بدريا باز رفت و همچو او شد
باول بود در آخر هم او شد
در اين معني اناالحق گفت منصور
ويا در جان عطار است مستور
اناالحق گفت او و من نگفتم
ولي او آشکارا من نهفتم
اگر با جان نباشد يا ملحق
کرا قوت که گويد او اناالحق
چنان دارم ز دانايان روايت
بگويم با تو اکنون اين حکايت
که مي پرسيد از منصور ياري
بيا با من بگو اين قصه باري
تو اي مست مي انوار يزدان
چرا اسرار حق گفتي به خلقان
هميشه از کسان اين سر نهفتي
باخر آشکارا باز گفتي
بيا با من بگو رمزي از اين راز
ز روي اين سخن ده پرده باز
جوابش داد و گفت اي يار جاني
زمن بشنو بيان اين معاني
از آن گفتم رموز اين حقايق
که تا خود را بدانند اين خلايق
باسرار معاني راه جويند
طريق راه يزداني بپويند
بيا اي سالک اين اسرار بشنو
پي اسرار کان خويش ميرو
زماني در گريبان سر فرو بر
ازين گلهاي معني هم تو بوبر
تفکر کن که آخر از کجائي
درين نيلي قفس بهر چرائي
تو از اين عالم فاني بپرداز
بسوي آشيان خويش رو باز
نواي ارجعي را گر شنيدي
چرا در خانه گل آرميدي
ازين محنت سراي تن گذر کن
بسوي عالم وحدت سفر کن
يقين ميدان که تو از بهر اوئي
بسان قطره اندر سبوئي
بمانده در سبوي قالب تن
بدست خود سبو را بر زمين زن
سبو بشکن که تايابي تو بهره
روي در بحر وحدت همچو قطره
تو پنداري که اين دشوار باشد
حجاب تو همين پندار باشد
خيال دزد تو فکر حجابست
ز فکر تو همه کارت خرابست
خيال وهم خود از راه برگير
بگير اندر طريقت دامن پير
نه هرکس پير خواني پير باشد
در اين ره مر ترا دستگير باشد
بامر حق بود پير حقيقي
طلب ميدار او را گر رفيقي
چو يابي دامنش محکم نگهدار
به سستي دامنس از دست مگذار
ترا راه حقيقت او نمايد
در اسرار بر رويت گشايد
بگويد با تو از دين پيمبر
بگويد با تو از اسرار حيدر
بگويد با تو اقوال شريعت
بگويد با تو اسرار حقيقت
بگويد با تو راه دين کدامست
که اندر راه دين حق تمامست
ترا او سوي مظهر ره نمايد
در معني برويت او گشايد
به تعليمش به مظهر راه يابي
بهر چيزي دل آگاه يابي
چو مظهر يافتي يابي تو بهره
روي در بحر وحدت همچو قطره
چو مظهر يافتي از خود برون شو
بکوي وحدت حق رهنمون شو
چو مظهر يافتي مرد خدائي
بيا پي در حقيقت آشنائي
چو مظهر يافتي خاموش ميباش
مکن با جاهلان اسرار حق فاش
چو مظهر يافتي اينک حقيقت
بداني هم شريعت هم طريقت
چو مظهر يافتي منصور گردي
اناالحق گو تمامي نور گردي
امام مظهر حق مرتضي دان
تو او را مظهر نور خدا دان
اميرالمؤمنين است اسم آن شاه
اميرالمؤمنين از جمله آگاه
اميرالمؤمنين راه طريقت
اميرالمؤمنين شاه حقيقت
اميرالمؤمنين است آدم و نوح
اميرالمؤمنين اندر تنم روح
اميرالمؤمنين موسي عمران
اميرالمؤمنين يعقوب کنعان
اميرالمؤمنين دانم خليل است
اميرالمؤمنين با جبرئيل است
اميرالمؤمنين عيسي و مريم
اميرالمؤمنين با روح همدم
اميرالمؤمنين با جان منصور
اميرالمؤمنين در پرده مستور
اميرالمؤمنين ميگفت اناالحق
اميرالمؤمنين سلطان مطلق
مرا از هر دو عالم اوست مقصود
درون ديده دل اوست موجود
ز عشق او کنون در جوش باشم
چرا در عشق او خاموش باشم
مرا عشقش زبود خود برون کرد
بکوي وحدت حق رهنمون کرد
نواي عشق او اکنون کنم ساز
برآرم در جنون فرياد و آواز
بگويم سر او را آشکارا
ندارم از هلاک خويش پروا
هزاران جان فداي شاه بادا
سر من خاک آندر گاه بادا
نشسته عشق او بر جان عطار
بگويم سر او را بر سر دار
تو گر خواهي که اين اسرار داني
رموز حيدر کرار داني
بسوي کلبه عطار ميرو
چو او انوار بين اسرار ميرو
سخن اندر حقيقت گفت عطار
بمعني اين سخن را ياد ميدار