حکايت در وقت پير گويد

شبي در صحبت پيري بدم شاد
نشسته در عيان عشق دلشاد
بدم اندر حضورش مانده خاموش
ز سر عشق بد آن پير مدهوش
دمادم پير در مستي اسرار
شدي در حالت اسرار بيدار
وگر آهي زدي در عشق و هوئي
شدي گردان بر من همچو گوئي
بسرگردان شدي مانند پرگار
چنين گفتي بلند اينجا که ديدار
نمودي ميربائي اين چه باشد
تو جاني و معاني اين چه باشد
ترا خواهم که سلطان جهاني
حقيقت مر مرا ديدار جاني
نظر پنهان مکن از من کنون تو
چو هستي در حقيقت رهنمون تو
منم مسکين تو تو شاه مائي
در اينجاگه يقين آگاه مائي
نمي بينم خودم اندر ميانه
ترا ميخواهم اينجا جاودانه
ترا ميخواهم و خود را نخواهم
حقيقت نيک و هم بد را نخواهم
نبينم هيچ جز تو عين ديدار
سراي من کنون جانا پديدار
جمالت چون نمودي پرده بردار
وگرنه کن مرا ايدوست بردار
منم من چون توئي اي پرده جان
تو بودي مر مرا گم کرده جان
کنون من نيستم هستي تو داري
بلندي و يقين پستي تو داري
کنون من نيستم اي مايه ناز
تو باشي در يانه صاحب راز
کنون من نيستم اي جان جمله
تو باشي اينزمان اعيان جمله
کنون من نيستم جانا تو باشي
تو باشي اينزمان اعيان تو باشي
کنون من نيستم هستي تو دائم
بذات خويشتن پيوسته قائم
بگفتي اين و گشتي پير خاموش
چو آمد نزدم آن پندار خاموش
سؤالي کردم از آن پخته راز
که با من گوي از آن اسرار خود باز
خبر بودت در آن رازي که گفتي
مرا گفتا که تو رازم شنفتي
بدو گفتم شنفتم حال چونست
کز اين انديشه جانم پر ز خونست
مرا گفتا که اي جان و جهانم
چگويم من که من چيزي ندانم
چگويم گفت اکنون من چگويم
در اينجا و ترا من راز گويم
اگر يارت نمايد ناگهي رخ
ترا گويد ز عشق اينجاي پاسخ
يقين آندم مبين خود را در اسرار
حقيقت هيچ چيزي جز رخ يار
حقيقت خود مبين تا دوست يابي
چنان کاينجا وصال اوست يابي
بجز او هيچ ايناگاه منگر
عيان ديد الا الله منگر
بجز او هيچ منگر در عيان تو
حقيقت خود مبين اندر ميان تو
حقيقت خود مبين و ياربين باش
تو ديد او عيان اسرار بين باش
حقيقت خود مبين و او ببين تو
اگر هستي در اين سر پيش بين تو
حقيقت خود مبين در وي فنا باش
چو رفتي محو او شو کل فنا باش
حقيقت خود مبين جز او حقيقت
چنين باشد يقين سر شريعت
در آندم چون وصال آيد بديدار
حقيقت جان شود کل ناپديدار
در آندم هر که آنجا خود نبيند
حقيقت هيچ نيک و بد نبيند
بد و نيک از خدا دان جمله نيکوست
حقيقت بد مبين چون جمله از اوست
هر آنکو خود نديد او حق يافت
در اينجا بود خود را حق حق يافت
دوئي برخاست تا يکي عيان شد
حقيقت در يکي او جان جان شد
خطابش جمله با جانست اينجا
که ذات کل يقين اعيانست اينجا
مبين عطار خويش الا که هم يار
حجاب خويشتن از پيش بردار
يقين ميدان که بود تو خدايست
از آن اينجاست ديدار بقايست
تو هستي و وليکن تو نباشي
چو او در تست آخر تو که باشي
چو از وي دم زدي او گوي دائم
که از ذات وئي در عشق قائم
چو از وي دم زدي او ديده تست
حقيقت در يقين بگزيده تست
خدا بين باش ني خود بين در اينجا
که خود بين باشد اينا خوار و رسوا
خدا بين باش اي پاکيزه گوهر
مگو هرگز که هستم نيز بهتر
از او گوي و وز او جوي آشکاره
وز او کن در نود خود نظاره
دوئي چون رفت او در تست موجود
مني تو کنون از اوست مقصود
دوئي رفت و ترا او شد يگانه
از او داري حيات جاودانه
بسي ره کرده تا عين منزل
گذر کرده رسيدي تا سوي دل
دل و جان هر دو با هم آشنا شد
در اينجا گاه ديدار خدا شد
چو ديدارند هر دو در تن تو
گرفته مسکن اندر مسکن تو
توئي تو يقين هم اوست بنگر
توئي ديدار عين دوست بنگر
تو اوئي اينزمان عطار او تو
چو او بيني يقين باشي نکو تو
تو اوئي اينزمان در عالم خاک
ترا بنموده رخ اين صانع پاک
ترا اينجايگه بنموده ديدار
بگفته مر ترا در سر اسرار
ترا اسرار کلي رخ نمودست
خودي خود ترا پاسخ نمودست
ترا زيبد که ميگوئي بجز وي
دگر چيزي يقين جوئي بجز وي
چو جستي يافتي اکنون مجو تو
که او خود گويد و مي من مگو تو
چو در جانست خود گويد اناالحق
حقيقت خويش گويد راز مطلق
نموده خود بخود انجام و آغاز
چو در جانست خود گفتست خود راز
چو در جانست اسرار جهان است
ز ديدار تو ديدار جهانست
هميگويم منم چون تو نگوئي
چنين عطار را اينجا نجوئي
خداوندا تو ميداني که عطار
ترا مي بيند اندر عين ديدار
نمي بيند وجود خويش جز تو
نبيند هيچ چيزي بيش جز تو
بجز تو هيچ اينجاگه نديدست
که اندر تو حقيقت ناپديد است
بجز تو هيچ در عالم ندارد
که ديدار تو جز دردم ندارد
کريما صانعا عطار درويش
حجابش بر گرفتستي تو از پيش
نمودستي ورا اسرار خويشت
که مخفي نيست هر اسرار پيشت
بتو دانا است مر عطار اينجا
بتو گويا است هر اسرار اينجا
تو در جان وئي پيوسته جاويد
بتو دارد حقيقت جمله اميد
ز تو دارد معاني آخر کار
هم اندر تو شدست او ناپديدار
چنان اميدوارم من در آندم
که گرداني مرا محو دو عالم
در آندم عين ديدارم نمائي
مرا از وصل انوارم نمائي
کني اظهار بر من ذات پاکت
چو آيم بيخود اندر زير خاکت
کريما از کرم عطار با تست
حقيقت در جهان گفتار با تست
همه گفتارها ما را از اين راز
ابا تست و کنون کارم تو ميساز
تو ميداني که عطار است خسته
در اين وادي دل او شد شکسته
از اين شکستگي دريافت اسرار
ز ديدار تو اي داناي اسرار
تو دانائي و جمله رهنمائي
هر آنکس را که خواهي در گشائي
تو دانائي حقيقت ره نمودي
در عطار کلي بر گشودي
جواهر نامه گفت از تو حقيقت
نمود از تو عيان ديد ديدت
ترا ديدم از آن اسرار گفتم
مر اين گوهر من از فضل تو سفتم
ترا ديدم که بيشک کار سازي
ز فضلت در حقيقت بي نيازي
ترا بينم يقين تا آخر کار
بنگذارم ترا يکدم ز ديدار
ترا بينم يقين تا وقت کشتن
دمي از تو نخواهم دور گشتن
نخواهم گشت از تو يک زمانم
که بيشک مر توئي جان و جهانم
در آنعالم توئي اينجاي هم تو
حقيقت هم وجود و عم عدم تو
در آنعالم يقين هستي عيان ذات
که نور تست اندر جمله ذرات
ترا مي بينم و خود مي نبينم
از آن اينجايگه عين اليقينم
ترا مي بينم و اينجا عيانست
که ديدار توام اسرار جانست
ز وصل تست جانم گشته واصل
شده مقصود از ديد تو حاصل
ز شوقت در کفن دائم بنازم
ز ذوقت در قيامت سرفرازم
ز شوقت محو گردانم در آن خاک
همه اجسام در تو تا شوي پاک
ز شوقت لا شوم تا راز يابم
ترا در عين کل اعزاز يابم
ز شوقت اينزمان ديدار دارم
دلي از شوق برخوردار دارم
منم بيچاره کوي تو مانده
کنونم جان و دل سوي تو مانده
منم در عشق تو مجروح مانده
ابا ديدار تو با روح مانده
همه ديدار ميخواهم در آخر
که گرداني مرا ديد تو ظاهر
مرا بود تو ميبايد که ديدم
کنون اينجا چو در بودت رسيدم
از آن بنموديم اينجا ز هيلاج
که تا بر سر نهم از دست تو تاج
از آن بودم يقين بنماي تحقيق
که از بود تو يابم جمله توفيق
تو بنمودي مرا اسرار اينجا
بگفتي مر مرا اسرار اينجا
از آن بودم نما تا جان فشانم
که جان چبود سرم با جان فشانم
از آن بودم نما اي ظاهر جان
که هستي مر مرا تو ديد اعيان
عيان ذات تو ميخواهم از تو
که گردد بر من اينجا روشن از تو
يقين شد اينزمانم زانکه جاني
از آن جان مرا هر دو جهاني
دو عالم را بتو ديدم در اسرار
وليکن پرده را از پيش بردار
مرا اين پرده ها بردار از پيش
که تا من گردم اينجا گاه بيخويش
مرا اين پرده بايد تا دراني
که تا يابم همه راز نهاني
کنونم پرده اينجا گه حجابست
از آنم با تو اينجا صد عتابست
تو ميداني همه اسرار پنهان
توئي بر جزو و بر کل واقف جان
تو ميداني همه اسرار اينجا
که بنمودي همه ديدار اينجا
بديدار تو جمله راز بينم
اميدي هست کاخر باز بينم
اميد از روي تست ايجان جانم
که بيشک خود توئي راز نهانم
همه در تو شده اينجاي فاني
از آن اسرار جمله مي تو داني
ز هي بود تو ناپيدا ز ديدار
همه اندر تو تو خود ناپديدار
همه با تست و تو اندر ميانه
توئي آخر بقاي جاودانه
همه با تست تو عين اليقيني
درون جملگي تو پيش بيني
همه با تست و تو خورشيد ذاتي
که ذات اينجايگه عين صفاتي
همه از تست پيدا اصل از تست
يقين شد اين نفس چون وصل از تست
همه از تست بگشايم در اصل
مرا بنماي اينجاگاه تو وصل
که آنرا انتها نبود بديدار
همه اندر تو تو خود ناپديدار
همه با تست اندر اين ميانه
توئي آخر بقاي جاودانه
از آن وصلم ببخش اينجايگه تو
ببخشم در يقين آن پايگه تو
اگر چه وصل ديدار تو دارم
در اينجا عين اسرار تو دارم
وصالت آنچه باقي هست اينجا
مرا اينجايگه پيوسته بنماي
مرا آن وصل ميبايد که داري
که من در آن کنم کل پايداري
مرا زان وصل اگر بخشي زماني
سوي کشتن نهندم رخ جهاني
که خواهم گفت اينجا آخرت اصل
نمايم بعد از آن اينجايگه وصل
تو ميداني که خواهد گفت عطار
نمود عشق اينجاگه بيکبار
طمع از جان وز عالم بريدست
که ديدار تو جانا باز ديدست
چو بر ديدار تو او جان فشاند
در اين اسرار تو کي جان بماند
چنانم راز دان خويش کردي
که در آخر مرا بي خويش کردي
در اين بيخويشي و تنهائي من
ذليلي و غم و رسوائي من
تو دانائي که در اين سر چگويم
که از کويت فتاده در درونم
درون من تو داري و برون تو
حقيقت هستي اينجا رهنمون تو
درونم از تو پر نور است اينجا
نهادم همچو منصور است اينجا
درونم صاف شد با وصل ايجان
مرا شد در زمانه يار اعيان
بجز تو در درون خود نيابم
از آن در اندرون خود شتابم
مرا در اندرون وصلت تحقيق
از آن پيوسته زين اصلست توفيق
تو داني بيشکي جان و جهاني
ترا گفتم که راز من تو داني
دمي عطار از تو نيست خالي
از آن کاينجا تجلي جلالي
دمي عطار بي يادت تواند
دم اينجا زد که داند او نماند
تو در عطاري و عطار در تو
فتاده غرقه اسرار در تو
تو در عطاري و عطار اينجاست
ترا پيوسته در اسرار اينجاست
تو در عطاري و عطار ماندست
از آن دست از دل و جان برفشاندست
تو در عطاري و عطار باقيست
از آن هيلاج در اسرار باقيست
از آن عطار در تو جانفشانست
که ديدار تو اينجا روح از آنست
از آن عطار اندر جوهر ذات
يقين بنموده اينجا عين آيات
که ميداند يقين کاينجا تو بودي
درون جزو و کل بينا تو بودي
تو اي عطار اين گفتار تا چند
حقيقت گفتن اسرار تا چند
تو ميداني که يارت در درونست
ترا بر جزو و بر کل رهنمونست
از او بين عين ديدارش حقيقت
از او ميدان تو اسرارش حقيقت
دلي ميبايدم کين راز بيند
من از هيلاج کلي باز بيند
هنوزم چند تقريرست مانده
همه از عين تفسيرست مانده
هنوزم چند اسرارست ديگر
که خواهم گفت من از بعد جوهر
طريقي ديگرست ار باز داني
تو از هيلاج آن سر باز داني
تو از هيلاج وصل کل بيابي
و ز آنجا گاه اصل کل بيابي
چو اصل کل در اينجاگه بيانست
از آن اينجايگه کلي عيانست
چو کلت آرزو باشد در آخر
ز هيلاجت شود اسرار ظاهر
جواهر نامه ام بنگر بتحقيق
ز هر يک بيت از آن بر گوي توفيق
جواهرهاي معني بيشمار است
ولي يک جوهر از کل پايدار است
ز هيلاجت کنم روشن عيان باز
به بيني جوهر انجام و آغاز
جواهر نامه عطار بنگر
هزاران نافه اسرار بنگر
هزاران نافه در هر بيت پنهانست
که گويا جملگي در ذکر جانانست
هزاران نافه ميريزد ز يک حرف
سزد گر پر کني از نافها ظرف
زهي جوهر کجا جوهر شناسي
که باشد مر ورا حد و قياسي
که بشناسد جوهر را ز مهره
کسي بايد که باشد طرفه شهره
در اين اسرارهاي پر جواهر
حقيقت ميشود اسرار ظاهر
اگر دانا است ور نادانست در کار
همه مرگست بيشک آخر کار
چه نادان و چه دانا بهر مر گست
همه تا عاقبت داند که مرگست
حقيقت ترک کن تا زنده باشي
بذات جاودان ارزنده باشي
جهان را ترک گير و پادشه شو
بنزد واصلان چون خاک ره شو
جهان را ترک کن تا شاه گردي
ز شاهي بعد از آن آگاه گردي
تو ترک جمله کن کانگاه شاهي
حقيقت برتر از خورشيد و ماهي
تو ترک خويش کن عطار اينجا
چو هستي صاحب اسرار اينجا
تو ترک خويش کن عطار اکنون
چو ديدي ذات اينجا بيچه و چون
تو ترک خويش کن گر دوست خواهي
برو صورت پرست ار دوست خواهي
سخن گفتي هم از مغز و هم از پوست
شدي واقف چو ديدي جملگي او
ز دنيا بهره تو بود گفتار
که راندي نکته هاي سر اسرار