در سؤال کردن در صفات مرگ و حيات يافتن آنجا فرمايد

يکي پرسيد از آن داناي اسرار
که کن زودم از اينمعني خبردار
چو ما مرديم وصل حق بيابيم
حقيقت بود جان آنجا شتابيم
خبرمان بود زينجا و زآنجا
چنان کامروز بر ماهست پيدا
چنين عقل و چنين ادراک اينجا
که ما داديم سوي خاک اينجا
همان باشد بزير خاک هان گوي
اگر مرد رهي شرحي از آن گوي
جوابش داد آندم پير دانا
که اين اسرار بيشک هست سودا
تو ايندم سر جانان يافتستي
حقيقت سر پنهان يافتستي
ترا امروز بايد شد خبردار
که فردا را از آن باشي خبردار
خبر امروز بايد بودنت هان
که گفتم با خبر مر نص و برهان
خبر امروز بايد بودنت دوست
که آئي خود برون چون مغز از پوست
خبر امروز بايد بودنت يار
که خواهي گشت در وي ناپديدار
خبر امروز بايد بودنت از جان
ز بهر جان تو دل چندين مرنجان
خبر امروز بايد بودت از دل
که تا مقصود کل بيني بحاصل
هر آنکو با خبر امروز بيند
رخ معشوق جان افروز بيند
هر آنکو با خبر ديدست دلدار
چو اهل دل بود پيوسته بيدار
هر آنکو با خبر شد در بر دوست
يکي شد مر ورا هم مغز و هم پوست
خبر شد جان و سر را سر معني
که اينجا يافتند ديدار مولي
ترا بايد که باشي صاحب راز
خبر بايد ترا ز انجام و آغاز
که باشد تا وصال اينجا بيابي
ورا در نقد حال اينجا بيابي
خبر دارم ز نقد حال امروز
که دارم در دورن يار دل افروز
خبر دارم من از ديدار رويش
فتاده اينچنين در گفتگويش
خبر دارم که ميپرسد خبر باز
که تا برگويم از جانان خبر باز
اگر چه در خبر سر کمالم
چنين افتاده در سر وصالم
خبر در وصل آنکس باز يابد
که اينجا اصل جانان باز يابد
مرا از وصل کل توفيق دادند
ز بود بودم اين توفيق دادند
از آن بردستم اينجا گوي توفيق
که ميگويم چنين اسرار تحقيق
هر آنکو اصل تحقيقي ندارد
در اينجا اصل توفيقي ندارد
طلب کن اصل تا تحقيق يابي
پس آگاهي از آن توفيق يابي
طلب کن اصل جان اينجايگه باز
که تا بيني يقين ديدار شه باز
خبر امروز اگر داري ز فردا
دوئي بگذار اينجا باش فردا
خبر امروز اگر داري حقيقت
يقين ميدان همان بيني ز ديدت
خبر امروز اينجا ميتوان يافت
کسي کاندر درون هر دو جهان يافت
اگر امروز يابي آن خبر باز
همه اسرار يابي در نظر باز
نظر امروز بگشاي ار تواني
که پيدا شد يقين سر نهاني
طلب کن از خود اي بيچاره مانده
چرا از خانه آواره مانده
طلب کن از خود اينجا جوهر يار
که تو هم بحري و جوهر پديدار
طلب کن از خود اينجا اصل بنگر
تو داري پاي تا سر وصل بنگر
طلب کن از خود آنجا بود آن ماه
که گردانست اندر هفت خرگاه
طلب کن از خودش رويش عيان بين
فروغ روي او هر دو جهان بين
فروغ روي آن مه گر بيابي
چو من در جزو دنيا کل شتابي
فروغ روي آن مه هر دو عالم
حقيقت روشنست اينجا دمادم
غنيمت دان وصال يار اينجا
که بنمودست مر ديدار اينجا
غنيمت دان دمي چون يار داري
يقين بي زحمت اغيار داري
غنيمت دان وصالش رايقين تو
از او دوري حقيقت پيش بين تو
ترا امروز اي غافل در اينجا
نباشي اندر او واصل در اينجا
نيابي وصل تا جان در نبازي
که در جانبازي است اين سرفرازي
نيابي وصل اي عطار اينجا
چو ميدانم که ميداني تو اينجا
ترا چندين معاني بهر اين است
که يکي در يکي عين اليقين است
ترا عين العيان با تست ديدي
در اينجاگه بمنزل در رسيدي
رسيدي اينزمان در منزل دل
حقيقت کرد دل مقصود حاصل
رسيدي اينزمان در منزل جان
يکي بد در يکي مر حاصل جان
کنون از سالکي عين وصالي
ز ماضي گشته مستقبل تو حالي
عيان حال ايندم در خبر ياب
حقيقت جمله جانان در نظر ياب
اگر امروز باشي در خبر تو
يقين فردا توئي صاحب نظر تو
بوقتي کز سرشت خود برآئي
کسي گردي و آنگاهي خدائي
نداند هيچکس اين راز ديدن
کجا اعمي تواند باز ديدن
همه کورند خورشيدست در جان
حقيقت نور جاويد است در جان
همه کورند و بر ايشان حرج نيست
از اين کوري مر ايشان را فرج نيست
همه کورند و اينجا رهنما نيست
همه بيگانه گويا آشنا نيست
از اين کوران دل عطار بگرفت
دل و جانش همه دلدار بگرفت
از اين کوران کجا بينائي آيد
کسي بايد که اين سر برگشايد
همه کورند اندر آشنائي
همه يک اصل و مانده در جدائي
از اين کوري اگر نوري پديدار
شود پيدا مگر گردد خبردار
شدن جانا اگر با درد کاري
نمي بينم به از اين يادگاري
اگر اين يادگار اينجا بماند
کسي کاينجا دل و جان برفشاند
دل و جان برفشان بر روي جانان
رها کن يادگاري سوي مردان
رها کن يادگاري سوي عشاق
که گويند از تو اندر کل آفاق
رها کن يادگاري همچو مردان
ز کشتن همچو مردان رخ مگردان
منم سر بر کف دستم نهاده
زهر موئي زباني بر گشاده
هميگويم اناالحق از دل و جان
چو منصورم رها کرده دل و جان
منم امروز در يکتائي خويش
نينديشم من از رسوائي خويش
نينديشم ز ننگ و نام اينجا
چو بيشک يافتستم کام اينجا
نينديشم ز کشتن يکزمان من
که خواهم شد حقيقت جان جان من
مرا اينجا است وصل يار پيدا
حقيقت شد مرا ديدار اينجا
مرا اينجا است ديدار الهي
يکي دانم عزيزي پادشاهي
مرا چه نور چه ظلمت يکي هست
بنزدم فيل و پشه بيشکي هست
برم چون جمله از يکي است موجود
نبينم هيچ جز ديدار معبود
برم جمله يکي است از عيانم
از آن بر تخت معني کامرانم
منم بر تخت معني شاه معني
که هستم از يقين آگاه معني
منم بر تخت معني کامران من
حقيقت رفته در کون و مکان من
منم بر تخت معني شاه و سلطان
حقيقت هم منم ديدار جانان
چو سلطانم کنون بر هفت کشور
دو عالم صيت من دارد سراسر
چو سلطانم کنون در سرفرازي
مرا زيبد حقيقت عشقبازي
چو سلطانم کنون در هر دو عالم
کنم اينجايگه حکم دمادم
چو سلطانم من اندر ملک امروز
کنم لشکر ز داد خويش پيروز
چو سلطانم من از وصل الهي
حقيقت صيتم از مه تا بماهي
چنان رفتست نامم در زمانه
که خواهم ماند اکنون جاودانه
منم سلطان معني اندر آفاق
فتاده در نهاد و اصلان طاق
منم سلطان معني بيچه و چون
نموده روي خود در هفت گردون
منم سلطان معني در حقيقت
که در معني سپردستم طريقت
منم سلطان معني در يقينم
که بيشک اولين و آخر آخرينم
منم سلطان معني بيشکي من
که هستم اول و آخر يکي من
چو من ديگر نباشد در معاني
ندارم در همه آفاق ثاني
چو من امروز در سر اناالحق
که دارد در معاني راز مطلق
منم امروز راز يار گفته
حقيقت قصه بسيار گفته
بسي گفتستم از اسرار تحقيق
که تا ديدستم از دلدار توفيق
مرا توفيق اينجا هست از دوست
که يکي کرده ام هم مغز با پوست
همه اسرارها کرديم تکرار
اگر خواني يقين يابي ز گفتار
دمي در اين کتاب از جان نظر کن
دل و جان زين سخنها باخبر کن
ببين تا خود چه چيز است اين کتابت
که تا آئي برون از اين حجابت
چو بر خواني جواهر ذاتم ايدوست
بداني بيشکي چون جملگي پوست
چو بر خواني جواهر نامه من
ترا اسرار کلي گشت روشن
چو بر خواني جواهر نامه يار
ترا اندر درون آيد بديدار
چو بر خواني شوي در عشق واصل
ترا مقصود کل آيد بحاصل
چو بر خواني بداني راز جمله
تو باشي آنگهي اعزاز جمله
هر آنکو اين کتب بر خواند از جان
حقيقت جانش گردد ديد جانان
هر آنکو اين کتب را باز بيند
بخواند در درون او راز بيند
اگر مرد رهي بنگر کتابم
کز اين اسرارها من بي حجابم
حجابم رفته است ايندم در اينجا
که دارم در يقين ايندم در اينجا
در اين اسرارهاي برگزيده
که وصل آن بجز احمد نديده
مرا روشن شد اينجا بعد منصور
بخواهم ماند من تا نفخه صور
کتابم بيشکي اسرار جانست
در او سر حقيقت کل عيانست
عيان شد جمله اسرارم اينجا
يقين شد بيشکي از يارم اينجا
همه سر عيان بالا بديدم
در اينجا خويشتن يکتا بديدم
منم اسرار دان در عشق امروز
ميان سالکان در عشق پيروز
ز وصل جان جان ديدار دارم
از آن ديدار من اسرار دارم
چو مي بينم همه ديدار جانان
همي گويم همه اسرار جانان
چو مي بينم همه نور خدائي
مرا زانست اينجا روشنائي
چو مي بينم همه نور تجلي
از آنم روشنست ديدار مولي
چو نور يار در جانم عيانست
از آن پرنورم اين شعر و بيان است
چو نور يارم اندر اندرونست
مرا در هر معاني رهنمونست
چو نور يارم اينجا هست ديدار
همه در نور جانان ناپديدار
چو نور يارم اينجا هست تحقيق
مرا از نور او اينجاست توفيق
چو نور يار اينجا گاه دارم
از آن دائم دلي آگاه دارم
منم اکنون شده آگاه جانان
سپرده اندر اينجا راز جانان
منم آگاه از اسرار بيچون
که ميگويم همي اسرار بيچون
منم آگاه دانايم حقيقت
سپردستم يقين راه شريعت
بمعني اندر اينجايم سخنگوي
بمعني برده ام در هر سخن گوي
سخن از من بمانده يادگارم
که در معني حقيقت بود يارم
من آن سيمرغ قاف قرب هستم
که بر منقار قاف اينجا شکستم
من آن سيمرغ اندر قاف قربت
که دارم بيشکي ديدار حضرت
چو من ديگر نيايد سوي دنيا
که هستم در عيان ديدار مولا
ز هي عطار کز سر حقيقت
همه اسرار شد مر ديد ديدت
زهي عطار کز ديدار دلدار
دمادم ميفشاني در اسرار
ترا زيبد که گفتي جوهر ذات
نموده اندر اينجا سر آيات
نمودي وصل جانان در يقين تو
ميان سالکان پيش بين تو
حقيقت پيش بين سالکاني
که داري اصل در قرب معاني
زهي اسرار دان يار امروز
ز روي دوست برخوردار امروز
بر معني تو خوردستي در اينجا
حقيقت جوهر هستي در اينجا
بر معني تو خوردي در بر شاه
حقيقت بر گشادستي در شاه
ثنايت برتر از حد و سپاس است
که جان پاکت اکنون حق شناس است
شناساي حقي در دار دنيا
حقيقت ديده ديدار مولا
شناساي حقي در هر دو عالم
کز او ميگوئي اينجاگه دمادم
شناساي حقي در جوهر عشق
توئي اندر زمانه رهبر عشق
توئي امروز اندر عشق رهبر
توئي در گفتن اسرار جوهر
توئي امروز ديد شاه ديده
دو عالم نقش الا الله ديده
توئي امروز در معني يگانه
دم منصور داري در زمانه
توئي منصور ثاني در يکي تو
دم او يافتستي بيشکي تو
توئي منصور اسرار حقيقت
دم کلي زده اندر شريعت
توئي منصور اکنون راز گفته
همه در جوهر حق باز گفته
توئي منصور هستي جوهر الذات
بتو محتاج گشته جمله ذرات
توئي منصور عصر آفرينش
بتو روشن حقيقت نور بينش
توئي اسرار دان با حال بيچون
که داري از يقين ديدار بيچون
حقيقت هر که جان اينجا بيابد
حقيقت جان جان پيدا بيابد
چو جانانست در ما رخ نموده
کنون اينجا رخ فرح نموده
مرا جانان جان واصل نمودست
که مقصودم عيان حاصل نمودست
مرا جانان چنان کردست مشهور
يقين دانستم اينجا راز منصور
مرا آنراز پيدا شد بعالم
نمودستم از آن سر دمادم
حقيقت دم شد و همدم نماندست
وجود عالم و آدم نماندست
بصورت محو معني رهبرستي
نخواهم کرد اينجا بت پرستي
چو ابراهيم گشت بت شکن من
يقين دارم وجود جان و تن من
تن و جانم يکي اندر يکي است
دلم ديدار جانان بيشکي است
تن اينجا جانست بس مر تن نباشد
حديث عشق بس در من نباشد
من اينجا نيستم بود خدايم
يکي ام در يکي من ني جدايم
من اينجا نيستم چون جملگي اوست
حقيقت بود خود دانم که کل اوست
من اينجا اينزمان معشوق جانم
که جان را بيشکي راز نهانم
من اينجا يافتم سر کماهي
حقيقت ديد ديدار الهي
من اينجا يافتم اعيان آن ذات
که تابانست اندر جمله ذرات
نظر کردم در آخر باز ديدم
ز هر ذرات اينجا راز ديدم
نظر کردم که عطار است پويان
بهر جانب کمال عشق جويان
کمال عشق مي عطار جويد
از آن اينجا همه اسرار گويد
کمال عشق ميجستم بهر راه
رسيدم اينزمان اندر بر شاه
کمال عشق ميجستم بهر راز
که تا ديدم کمال جاودان باز
کمال جاودانم هست حاصل
شدم اندر کمال عشق واصل
کمال عشق اينجا باز ديدم
ز هر ذرات اينجا راز ديدم
ز خود دريافتم اسرار بيچون
بديدم در درون ديدار بيچون
ز خود دريافتم سري از آن باز
منم در جزو و کل انجام و آغاز
ز خود مي بگذرم ديگر دمي من
که به از خود نيابم همدمي من
ز خود به همدمي ديگر که يابم
که يکساعت بنزد او شتابم
ز خود به همدمي هم خويش ديدم
که اسرار همه در خويش ديدم
ز خود به همدمي ميجست عطار
خودي خود ز خود کرد او بديدار
ز خود به مي ندانم هيچ ذرات
که چون جمله منم در عين آيات
به از من کيست ذات لامکاني
کز او دارم همه شرح و معاني
به از من جمله ذراتست در وصل
که ايشانند با من جمله در وصل
مگو عطار خود را به ز هر کس
که اين نکته در اينجا مر ترا بس
تو خود را کمترين جملگي گوي
کز اين جا گه بري در جملگي گوي
تو خود را کمترين کن پيش جمله
چو هستي عين پيش انديش جمله
اگر خود کمترين داني در اسرار
ترا باشد حقيقت عين ديدار
هر آنکو خويشتن گم ديد پيشت
وگرنه کفر او در عين کيش است