در صفات جان و دل گويد

تعالي الله که بيمثل و صفاتند
حقيقت هر دو در ديدار ذاتند
تعالي الله که هر دو در يکي اند
ابا عطار جانان بيشکي اند
تعالي الله که هر دو آفتابند
که با ذرات اندر نور تابند
تعالي الله دو ديدار نمودار
حقيقت در حقيقت صاحب اسرار
تعالي الله نور لايزالند
کنوني اندر تجلي جلالند
تعالي الله از اين جوهر پاک
که اندر آب و ريح و نار در خاک
نمودند و حقيقت يار گشتند
ز شاخ عمر برخوردار گشتند
بسي اسرار دل دارم که گويم
نميدانم ز معني با که گويم
بسي اسرار دل گفتيم اينجا
در اسرار بر سفتيم اينجا
بسي اسرار جان اينجا نموديم
در معني بيکباره گشوديم
کنون هر کو در اينمنزل در آيد
يقين از عشق سر جوهر آيد
از اين اسرارهاي جوهر الذات
حقيقت با خبر گشتند ذرات
از اين اسرارها اسرار بين کيست
حقيقت همچو ما يک يار بين کيست
که برخوردار اين ديدار گردد
که بود او بکلي يار گردد
در اين بحر پر از جوهر که جانست
که اينجا در يقين جوهر عيانست
که را زهره است تا جوهر ستاند
در اين درياي او غرقه نماند
که را زهره است از اين درياي اعظم
که يکدم با تو جوهر بر کشندم
عجب بحريست من ملاح اويم
يقين جسمت من ارواح اويم
مرا اين بحر کل آمد ميسر
کز اينجا يافتم هر لحظه جوهر
مرا اين بحر کل آمد بديدار
حقيقت زوست پيدا جوهر يار
مرا اين جوهر کل راه دادست
مرا اين جوهر اينجا شاه دادست
در اين بحرم يکي جوهر پديدست
درونم بيشک از بيرون پديدست
از آن جوهر چو رهبر يافتستم
ز رهبر عين جوهر يافتستم
کنون چون جوهرم در دست افتاد
مرا جوهر عجب در دست افتاد
همي خواهم که آن کلي ببيند
کساني کز عيان صاحب يقينند
مرا جوهر بدست اينجا خريدار
نمي يابم کسي کايد پديدار
مرا بستاند اين جوهر ز خود باز
که تا گردم يقين بيجان و تن باز
چو اين جوهر مرا داند آخر
مرا کردند اين اسرار ظاهر
حقيقت جوهر منصور دارم
از آن دائم حضور و نور دارم
حضورم بيخودي اکنون بديدست
درونم بيشک از بيرون بديدست
حضوري يافتم از ديد جوهر
که پيشم شبنمي درياي اخضر
بود زيرا که دارم قربت دوست
حقيقت عين ذات و رفعت دوست
ز جانان هم بجانان راه دارم
ز جانان هر دل آگاه دارم
دلم آگاه بود آگاه تر شد
حقيقت سر از آن آگاه تر شد
دلم آگاه شد از راز جانم
حقيقت يافت وصل اندر نهانم
دلم ايندم حقيقت جوهر اوست
که جمله پيش او ديدار نيکوست
دلم يار است و جان ديدار باشد
از آن دائما با يار باشد
که جان هم واصل و دل هست واصل
يقين مقصود هر دو گشته حاصل
کنون هم وصل هر دو آشکارست
حقيقت هر دو در ديدار يارست
کسي ديدست جان مانند اول
بشد دل نيز در آخر معطل
دل و جانست هر دو جوهر ذات
حقيقت نقش کرده جمله ذرات
همه ذرات با ايشان يکي اند
کنون در وصل جانان بيشکي اند
ابا عطار اينجا آشنااند
حقيقت جمله در ديد خدا اند
ابا عطار اينجا هم جليسند
يکي با جوهر جانان نفيسند
چو جان اصلست از جانان که جانان
که جان گويد ترا اسرار پنهان
چو جان اصلست از جانان خبردار
چو من پيوسته در جانان پديدار
چو جان اصلست با جان آشنا شو
چو با جان آشنا گشتي خدا شو
چو با جان آشنا گشتي بينديش
حجاب و پرده ها بردار از پيش
چو با جان آشنا گشتي بتحقيق
ز جانت بود تاوان لحظه توفيق
چو با جان در يکي ديدي در اشيا
تو باشي در نهان پرده پيدا
بجز جانان اگر مردي يقيني
مبين چيزي اگر مردي نه بيني
بجز جانان مبين اکنون چو عطار
حقيقت جان ز ديد او نگهدار
بجز جانان مبين در هيچ رويت
که او اينجاست اندر گفتگويت
بجز جانان اگر تو راز داني
که هم هيلاج خود را باز داني
چو جانانست با تو نيست اسرار
حقيقت جان ز ديد او نگهدار
ز جانان گوي از جانان حقيقت
همه هيلاج آنگه ديد ديدت
فنا کن آنزمان خود را تو در وي
يکي شو هان يکي در ديد لاشي
فنا کن خرقه خود در بر دوست
برون آور حقيقت مغز از پوست
فنا کن بود خود تا بود گردي
که اندر بود کل معبود گردي
فنا کن مغز را و پوست بگذار
بجز اسرار ديد دوست مگذار
فنا کن خويشتن عطار در جان
که اسراري تو مر اسرار در جان
در اين سر فنا عطار افتاد
يقين گفتار من با يار افتاد
مرا گفتار از ياراست هر دم
کز او هر لحظه ديدارست خرم
سخن در بيخودي ميگويم اکنون
ز جانان وصل کل ميجويم اکنون
سخن در وصل کل هيلاج افتاد
از آن گفتار با حلاج افتاد
سخن در وصل کل اينجا نمايم
ز ذات کل بيان پيدا نمايم
اگر چه اينزمان افتاده ام دوست
بيکباره خدائي نيستم پوست
همه اندر يکي در عين منزل
حقيقت در يقين هستند واصل
همه يارند ليکن جمله بي يار
همه ديدار او را ناپديدار
همه يارند و در دنيا ندانند
يقين اين نيز در عقبي نمايند
در اينجا وصل جانان دست دادست
غنيمت دان که جانان دست دادست
در اينجا وصل جانانست درياب
گلت خورشيد تابانست درياب
در اينجا وصل جانان يافتستي
چرا جان و دلت بشتافتستي
در اينجا وصل معشوقست پيدا
همه از بهر اين در شور و غوغا
همه در شور و در سوداي دنيا
فتاده جمله در غوغاي دنيا
وصال اينجاست مر صاحبدلانرا
که پيش از مرگ بيند جان جانرا