در اسرار خطاب با جان و وصل ديدار فرمايد

الا ايجان کنون ديدار کردي
که در کون و مکان عطار ديدي
الا ايجان تو واصل آمدي باز
کنون در خود نگر انجام و آغاز
الا ايجان سخن با تست از دل
توئي در دل توئي مقصود حاصل
الا ايجان کنون عين العياني
چه خواهي گفت در سر معاني
الا ايجان بسي گفتم در اسرار
خودي از خود کنون اينجا خبردار
الا ايجان خودي واقف شده تو
بوصف خويش خود واصف شده تو
الا ايجان و دل وي هم دل و جان
دل و جان خوانمت يا ديد جانان
الا ايجان ترا اين جمله خوانم
بجز تو هيچ اينجاگه ندانم
الا ايجان مرا جز تو که پيداست
که ديد تو کنون در دل هويداست
بجز تو نيست اينجا هيچ در تن
توئي در و جود اينجاي روشن
بجز تو هيچ اينجا نيست دانم
که بود تو يقين يکيست دانم
بجز تو هيچ اينجا نيست در کار
حقيقت نقطه و هم عين پرگار
تو بر کون و مکان اينجا محيطي
بصورت گه حقيقت گه بسيطي
تو جاني عين جاناني حقيقت
که ديد اينجايگه در ديد ديدت
همه پيدا بتو تو خود نهاني
چو جاناني ولي در تن چو جاني
گهي اسمي گهي جسمي گهي جان
گهي پيدا و گاهي عين پنهان
تو ميدانم در اينجا گاه اکنون
که پيش ارزني شد هفت گردون
کمالت اندر اينجا هست ظاهر
حقيقت خود هميداني بخود سر
کمال تو مگر دريافت عطار
که اينجا اينهمه ميگويد اسرار
يقين عطار از تو راز ديدست
که آخر مر تو اينجا باز ديدست
بسي گفت از تو جان اينجا تحقيق
ز تو اينجايگه دريافت توفيق
ز تو توفيق در آفاق مشهور
شدست ايجان که هستي ديد منصور
تو اينجا ذات پاک کبريائي
که در هر چيز صنعي مينمائي
تو اينجا ذات پاک ذوالجلالي
که ايندم خود بخود عين وصالي
تو اينجا ذات پاکي در يقين باز
که اينجا ديده انجام و آغاز
تو اينجا ذاتي و در آب روحي
حيات مطلق و فتح و فتوحي
تو اينجا ذاتي و در خاک پيدا
تويکي و نموده جمله اشيا
حقيقت جزو و کل ايجان تو باشي
تو جاناني چو از جان آن تو باشي
خدا در تو تو در عين خدائي
از آن عطار نبود در جدائي
خدا در تو تو در او خود نموده
ابا او گفته و از وي شنوده
خدا در تو تو از وي گشته موجود
تو باشي اينزمان ديدرا معبود
چو او از تو تو آن ديدن که اوئي
که با جمله يقين در گفتگوئي
دوئي نبود يکي اعيان برون آي
که از ديدار او کل بيشکي آي
تو اوئي اينزمان عطار داند
که از تو گويد و او راز خواند
بتو گوياست اينجا نطق عطار
که ميگويد چنين در سر اسرار
توئي عطار اکنون نيست پيدا
که از تو بود کل يکيست پيدا
تو اصل جان که جاناني حقيقت
که کل پيدا و پنهاني حقيقت
تو اصل جان که در بگشاده باز
کنون اينجايگه با صاحب راز
ترا ميدانم اينجا ديد جاني
چنين است اينزمان تو حيد جاني
خطاب اين است باقي هيچ پندار
همه جانست اينجاگه بديدار
وصال اين است گر تو مرد راهي
وگرنه بيشکي مانده تباهي
وصال اين است ايدل گفتمت باز
نمودم با تو هم انجام و آغاز
وصال اين است ايدل جان تو ديدي
در اينجاگه بکام دل رسيدي
حقيقت هر که با جان آشنا شد
يکي ديد اندر آخر کل خدا شد
حقيقت هر که او باجان قدم زد
دم کل اندر اينجا دمبدم زد
حقيقت هر که از جان گشت واصل
مر او را شد ز جان مقصود حاصل
حقيقت هر که جان بشناخت از خويش
حجابش جان يقين برداشت از پيش
حقيقت هر که جان بشناخت از يار
يکي شد در يکي اينست اسرار
تو جان بشناس اي سالک در آخر
که از جانت شود دلدار ظاهر
تو جان بشناس و در بود فنا باش
فنا شو آنگهي کلي بقا باش
تو جان بشناس آنگه مغز جانت
در آخر اينست اسرار نهانت
مگو اسرار کل عطار و تن زن
چو از جان شد ترا اسرار روشن
مگو اسرار کل تا آخر کار
نمائي در سوي هيلاج ديدار
چو از جان آگهي از ديد جانان
يکي مي بيني از توحيد جانان
چو از جان آگهي از حق رسيدي
تو حقي اين يقين مطلق بديدي
دمادم راز بايد گفت اينجا
در اسرار بايد سفت اينجا
دمادم راز بايد گفت از دوست
که تا يکي شود هم مغز هم پوست
دمادم راز بايد گفت از يار
منه بيرون حقيقت را بيکبار
بيکدم اين بگو کاينجا عيانست
خدا داند که هم نام و نشانست
عجب رازيست اين سر در يقينم
حقيقت اينست راز اولينم
تو داري نام و هست اينجا نشان او
در اين نقش فنايت جان جان او
نشانت اوست گر چه بي نشانست
دمي پيدا دمي ديگر نهانست
عيان جوئي نهان آيد بديدار
نهان جوئي عيان آيد بديدار
تو ديدار وئي اکنون بجويش
بهر چيزي که ميخواهي بگويش
تو امروزت عيان جان بديدست
درون جان رخ جانان بديدست
تو با جانان و جانان با تو بنگر
عيان را دمبدم مي بين و بنگر
از اين سر جان جان داري در اينجا
سزد گر تو نظر داري در اينجا
تو با جانان خود امروز ياري
سزد کز بهر او پاسي بداري
تو با جانان و جانان با تو در کار
تو اينجا از غمش افتاده خوار
تو با جانان و جانان با تو پيدا
که تا باشي چنين مجروح و شيدا
تو با جاناني و تا چند گوئي
کنون عطار آخر مي چه جوئي
ترا مقصود اين بد در زمانه
که دريابي جمال جاودانه
ترا مقصود اين بد آخر کار
که دريابي جمال او باظهار
ترا مقصود اين بد تا بداني
کنون دانسته و کار داني
چو دانستي هنوزت چيست باقي
که در کون و مکان در عشق طاقي
تو در کون و مکان امروز ياري
که عين سالکان را غمگساري
تو در کون و مکان امروز ديدي
ابا دلدار در گفت و شنيدي
تو در کون و مکان امروز شاهي
ز تو پيدا شده سر الهي
تو در کون و مکان اکنون يقيني
که در اسرار جمله پيش بيني
تو در کون و مکان بود خدائي
که داري با حقيقت آشنائي
تو در کون و مکان اسرار بودي
که سر خود را در اين برهان نمودي
ترا شد اينزمان کون و مکان يار
که آمد مر ترا هم جان جان يار
ترا شد اينزمان معني مسلم
که باشي اندر اين بيغوله محرم
جهانت اينزمان در پيش هيچست
که ميداني که نقش هيچ هيچست
اگر چه جمله ذاتست اينجا
حقيقت هست نقش خوب و زيبا
بقدر هر مقامي را مقالي
جوابي گفت بايد هر سؤالي
در آخر صورت و معني هم از اوست
حقيقت دنيي و عقبي هم از اوست
اگر خواهي که گردي صاحب راز
در آخر شرع جوي و ياب کل باز
هدايت نور شرعست ار بداني
حقيقت اصل و فرعست ار بداني
تواصل تن نه همچون اصل جان ياب
تو جان حق در اينجاگه عيان ياب
چو تن دانست ايندم شرح رازش
دگر در بيهده مگذار بازش
مهل تن را که اينجا چير گردد
وگر نه رفتن اينجا دير گردد
تن او اينزمان شد دشمن تو
نمي يابي تو جان شد دشمن تو
سخن از جان جان از تن نمودار
ولي بايد که تن باشد خبردار
خبرداري ز تن تا همچو جانست
اگر چه جان يقين ديد عيانست
حقيقت چند منزل کرد بايد
حقيقت راه در دل کرد بايد
تو در دل شو در اينجا آخر کار
ز دل ميباش اندر جان طلبکار
درون دل شو اينجا تا بداني
يقين جانان شوي جانان بداني
اگر دل ميشناسي صاحب دل
ز دل مقصود تو گردان بحاصل
اگر دل ميشناسي همچو مردان
ز دل درياب اينجا روي جانان
اگر دل ميشناسي در صفا تو
درون را بين ز نور انبيا تو
اگر دل ميشناسي همچو عطار
حقيقت جان و دلها کن خبردار
همه جانها طلبکار الستند
در اينجا اوفتاده نيم مستند
همه جانها در اينجا راز بينند
همي خواهند کو را باز بينند
همه جانها کنون در انتظارست
جمال روي جانان آشکار است
ولي در جان جانان هم در اينجا
نظر بنمود اندر شور و غوغا
اگر مرد رهي مگذر ز طاعت
که از طاعت بيابي عين راحت
سخن بسيار رفت از کفر و دين باز
کنون اين است در عين اليقين باز
نظر کن در ره احمد هميشه
که اينجاگه نبيني بد هميشه
کسي اينجا نجاتي يافت از نار
که راه شرع را بسپرد در کار
شد و تقوي در اينجا باز ديد او
بنور شرع و تقوي راز ديد او
بنور شرع در تقوي نظر کن
دمي در صورت و معني نظر کن
چو ظاهر يافتي بر جسم و جانت
حقيقت جانست مر راز نهانت
تو از ظاهر چو جانان يافتستي
در اينجا راز پنهان يافتستي
تو از ظاهر کنون ديدار شاهي
چه بهتر زين که ديدار الهي
ترا باشد کنون از اين چه بهتر
از اين ديدار اگر مردي تو بر خور
چو مردان کن هميشه طاعت يار
که طاعت مينمايد سر اسرار
چو اين اسرارها از شرع آمد
ز قرآن سر اصل و فرع آمد
تمامت انبياي کار ديده
حقيقت اندر اين معني رسيده
حقيقت نيک را نيکو نمودند
هر آنکو کرد بد با او نمودند
جزاي فعل نيک و بد چو پيداست
حقيقت نيک و بد در صورت ماست
هميشه در سلوک انبيا باش
ز طاعت دائما عين صفا باش
تو از طاعت بيابي کام اينجا
همان طاعت بري هم نام زينجا
تو از طاعت بري گوي از زمانه
بيابي هشت جنت جاودانه
تو از طاعت بيابي باز اينجا
همي انجام با آغاز اينجا
تو از طاعت بيابي ديد محبوب
اگر طاعت شوي در عشق مطلوب
بطاعت انبيا در شان گشادند
از آن اسرار بينان جمله شادند
بطاعت قربت دلدار درياب
پس آنگه در گشادست زود درياب
نمود عشق آمد طاعت ايدوست
که بيرون آورد مغز تو از پوست
نمود عشق طاعت دان حقيقت
که طاعت هست خود کل شريعت
حضور از طاعتست ار باز داني
که طاعت راحتست از زندگاني
اگر طاعت نباشد همچو ابليس
نياري هيچ اينجا مکر و تلبيس
نگنجد مکر و خودبيني در اين راز
ز کم بيني خود دريابي اين راز
تو گر خودبين نباشي جز خدا بين
درون جان و دل دائم صفا بين
خدابين باش اندر قرب طاعت
طلب ميکن تو ديدار سعادت
کساني کاندر اينره راز جستند
نظر کردند و طاعت باز جستند
بطاعت گوي از ميدان ربودند
خدا گشتند چون ايشان نبودند
نديدي تا چه ديد ابليس در خويش
که آورد از مني خويش در پيش
مني آورد وينجا در مني شد
يقين زو نور صدق و روشني شد
مني آورد در درگاه بيچون
براندش از بر خود بيچه و چون
مني آورد و خود ميديد در خود
حقيقت يافت اينجا گاه او بد
مگر در خويش خود ديدي حقيقت
بيفتادي در اين عين طبيعت
وگر در خويش حق ديدي يگانه
فدا بودي وصال جاودانه
چو خود ميديد از اينسان مبتلا شد
بشرع اينجايگه دور از خدا شد
چو خود ميديد اندر رنج افتاد
طلسمش لاجرم بي گنج افتاد
چو خود ميديد دور از جان جان گشت
بلعنت در بر خلق خدا گشت
چو خود ميديد دور از طاعت افتاد
از آن اينجايگه بيراحت افتاد
چو خود ميديد ملامت آمدش پيش
از آن آمد ورا در جان و دل ريش
ز قربت هر که اينجا دور گردد
ز ديد جاودان بي نور گردد
ز قربت هر که اينجا باز افتاد
حقيقت دان که او بي راز افتاد