در اصل ذات فرمايد

کنون عطار گفتي جوهر ذات
حقيقت بود کل با جمله ذرات
نمودي واصل هر دو جهاني
يقين شد اينزمان چون جان جاني
تو منصوري کنون يک بين شو از ذات
نظر ميکن تو اندر کل ذرات
تو منصوري اگر آگاه عشقي
حقيقت دان که بيشک شاه عشقي
تو منصوري چرا در خود نه بيني
همه خود بين اگر صاحب يقيني
تو منصوري نظر در خويشتن کن
حقيقت يک نظر در جان و تن کن
تن تو واصلست و مي نداني
که اينجاگه حقيقت جان جاني
تن تو واصلست اي کار ديده
در اينجاگه حقيقت باز ديده
تن تو واصلست و وصل ديدي
بسي گفتيم اکنون اصل ديدي
حقيقت چند خواهي گفت عطار
چو ميداني که هستي کل خبردار
بسي ميگوئي و ديگر چه جوئي
کنون چون واصلي تا چند گوئي
بسي ميگوئي و در ميفشاني
حقيقت اندر اين بحر معاني
بسي ميگوئي از وصل تجلي
حقيقت ديده ديدار مولي
بسي ميگوئي از اصل عيانت
بسي ماندست هم شرح و بيانت
بسي ميگوئي از اصل شهنشاه
که ديدست اينزمان همچون تو آگاه
بسي ميگوئي از وصل نمودار
توئي بيشک يقين در کل اسرار
بسي ميگوئي از وصل و تو وصلي
حقيقت تو چو بود بود اصلي
تو اصلي اينزمان در کل اشيأ
درون جزو و کل پنهان و پيدا
تو اصلي ليک هر لحظه تو در اصل
يقين ديدار خود يابي تو در وصل
تو اصل ذاتي اما اينزمانت
حقيقت يافته عين مکانت
تو اصل ذاتي و موجود هستي
گهي دين داري و گه بت پرستي
تو اصل ذاتي اما کعبه دل
بديدي و شدت مقصود حاصل
تو اصل ذاتي و اسرار جاني
حقيقت چون بديدي جان جاني
تو اصل ذاتي و ديدار داري
که چنديني بيان يار داري
تو اصل ذاتي و اسرار جاني
حقيقت چون بديدي جان جاني
تو اصل ذاتي و ديدار داري
که چنديني بيان يار داري
تو اصل ذاتي و عين صفاتي
در اينجا يافته اعيان ذاتي
تو اصل ذاتي و در سر بيچون
بسي درها فشاندي بيچه و چون
تو اصل ذاتي و در کون گشتي
کنون اندر مکان آگاه گشتي
تو اصل جاني و جانان جانها
ترا مکشوف شد عين العيانها
تو اصل ذاتي و واصل در اينجا
چنين اسرارها حاصل در اينجا
تو اصل ذات و ذات اندر تو موجود
حقيقت يافتي ديدار معبود
تو اصل ذات و ذات اندر تو پيدا
حقيقت روشنت شد جمله اشيا
تو اصل ذات و ذات اندر همه گم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
تو اصل ذات و ذات اندر تو ديدار
تو هم پيدا شده هم ناپديدار
تو اصل ذات و ذات اندر تو جانست
تنت پيدا و جانت کل نهانست
تو اصل ذات و ذات اندر تو دل شد
حقيقت جان جانت جان و دل شد
تو اصل ذات و ذات تست اعيان
ز ذات تست چندين نص و برهان
ز ذات تست چندين سر اسرار
که ميايد جواهرها پديدار
ز ذات تست چندين جوهر عشق
ترا امروز بيشک گوهر عشق
ز ذات تست چندين در و جوهر
که تو افشانده بيحد و بيمر
ز ذات تست چون جوهر فشاندي
نمودي اندر اين سرها نماندي
چه ذاتست اينکه داري کس ندارد
يکي پيداست پيش و پس ندارد
چه ذاتست اينکه داري کس نديدست
کسي انجام ني خود کس شنيدست
چه ذاتست اينکه گوهر بار آمد
بيانت خوشتر از هر بار آمد
چه ذاتست اينکه موجود يقين است
گهي کفر است و گاهي عين دين است
چه ذاتست اينکه چون رخ نمايد
حقيقت بود خود خود ميربايد
چه ذاتست اينکه يکي در يکي است
همه عطار اينجا بيشکي است
در اينجا ذات من اندر صفاتم
حقيقت مانده در ديدار ذاتم
در اينجا ذات من رازم نديده
در او انجام آغازم نديده