پرسش از بايزيد بسطامي که حق را کجا توان ديد - قسمت اول

يکي از بايزد اين باز پرسيد
که اينجا گه حقيقت حق توان ديد
بچشم صورت او را ميتوان يافت
بگو تا من خبر يابم از آن يافت
جوابش داد سلطان حقيقت
که او را کي توان ديد از طبيعت
به بيرون هيچکس او را نديدست
اگر چه با همه گفت و شنيدست
به بيرون کي تواني يافت جانان
که در تن ظاهر و بيرونست پنهان
به بيرون اندرون هر دو يکي است
حقيقت جان جانان بيشکي است
اگر باشد برون و هم درونت
حقيقت خود بخود او رهنمونت
اگر او را بصورت تو ببيني
بنزد عاشقان باشد دوبيني
بمعني بعض بين او را بدو باز
که اعيانت چنين باشد همه راز
بدو هم باز بين او را حقيقت
که او را کي تواند يافت ديدت
بدو هم ذات او در خويش يابي
بوقتي کز خودت بيخويش يابي
به بي خويشي نمايد رويت اينجا
اگر بشناسي از کل مويت اينجا
به بي خويشي جمال او بيابي
نبيني خود کمال او بيابي
به بي خويشي نمودارت شود دوست
اگر اندر ميانه ننگري پوست
به بي خويشي تو اندر عالم ديد
مر او را بنگري در عين توحيد
به بي خويشي جمالش ميتوان يافت
درون نور جلالش ميتوان يافت
چنان نورش درون ديده آمد
که از نورش رخ جان ديده آمد
چنان نورش درون ديده ديدم
که از ديده بديده ديده ديدم
ز ديده ديده هم ديده بيابي
اگر در ديد او را ديده يابي
درون ديده بنگر ديده ديد
که جز از ديده او را کي توان ديد
درون ديده هر کين راز يابد
ز ديده ديد ديد او باز يابد
درون ديده ديدارست بنگر
که او در ديده ديدارست بنگر
درون ديده او در ديده آمد
از آن در جمله نور ديده آمد
درون ديده ديدارست بيچون
بر او نقطه افتاد گردون
درون ديده اش در ديده مي بين
تو ديدارش يقين در ديده مي بين
درون ديده جانانت هويداست
حقيقت نقطه خالش چو پيداست
درون ديده رخسارش عيانست
در اينجا نقطه خالش عيانست
در اينجا نقطه خالست پيدا
يقين مستقبل و حالست پيدا
نظر کن خال او در نور تحقيق
از آن خالش در اينجا يافت توفيق
نظر کن خال در نور تجلي
ز نور او درون ديده پيدا
حقيقت خال جانانست ديده
که هم پيدا و پنهانست ديده
حقيقت خال جانانست بنگر
که در خورشيد تابانست بنگر
حقيقت خال جانانست ميدان
درون او يقين اعيانست ميدان
جمالش ديده خود کن تماشا
که بنمودست کل در عين الا
اگر در ديده ديد ديد بيني
جمالش در نهان در ديده بيني
اگر در ديده دريابي وصالش
عيان بيني تجلي جمالش
اگر در ديده دريابي رخ يار
نمودارست او در ديد هموار
جمال يار اندر ديده بنگر
عيان ديد او دزديده بنگر
جمال يار درديده توان ديد
حقيقت ديده در ديده توان ديد
جمال يار اعيانست در ديد
ز ديده باز بين در عشق توحيد
حقيقت نقطه خال از جلالست
زبان در ديدن او گنگ و لالست
حقيقت نقطه خالش هويداست
ز بهر او هزاران شور و غوغاست
اگر در ديده بيني راز جانان
هم انجامست و هم آغاز جانان
نظر کن ديده را تا يار بيني
حقيقت در اعيان اسرار بيني
نظر کن ديده را در هر دو عالم
که تا يکتا نمايد راز اين دم
نظر کن ديده را بنگر رخ يار
که از ديده است اينجاگه بديدار
زهي نادان نديده راز ديده
نظر کن اينزمان از راز ديده
زهي نادان بخود گرديده تو
از آن اينجا نه صاحب ديده تو
هر آن کز عشق صاحب ديده باشد
در اينجا گاه صاحب ديده باشد
هر آنکو ديده ديدارش در اين سر
درون ديده جانان يافت ظاهر
ترا در ديده خورشيدست ديدي
حقيقت نور جاويدست ديدي
ز نور ديده خود آشنا باش
درون ديدار ديدار لقا باش
ز نور ديده بنمود او لقايت
همي گرداند اينجا جابجايت
ز نور ديده بنگر روشنائي
که از وي داري اينجا آشنائي
ز نور ديده بنگر هر چه بيني
که جز نورش دگر چيزي نبيني
ز نور ديده اينجا گرد واصل
کز اين نورست هر مقصود حاصل
ز نور ديده بنگر جمله اشيا
کز آن نور است اينجا جمله پيدا
ز نور ديده بنگر نور خورشيد
که نور ديده خواهد ماند جاويد
ز نور ديده بنگر بر فلک ماه
که نور ديده هر جا ميبرد راه
ز نور ديده بنگر در فلک ماه
که نور ديده هر جا ميبرد راه
ز نور ديده بنگر در فلک بين
که اين نور است پيدا يک بيک بين
ز نور ديده بيشک عقل يابي
که اين تحقيق ني از نقل يابي
ز نور ديده بنگر عرش و کرسي
حقيقت اينست بيشک نور قدسي
ز نور ديده بنگر جنت و لوح
کز اين نور است هر لحظه ترا روح
ز نور ديده بنگر فرش آيات
که پيدا شد مر اين در جمله ذرات
ز نور ديده بنگر هست در نيست
مگر اين سر ترا اينجا خبر نيست
ز نور ديده بنگر جسم و جانت
کز اين هر دو شود کلي عيانت
ز نور ديده بنگر کوه و دريا
حقيقت بحر جان در شور و غوغا
ز نور ديده بنگر کوه اجسام
که داري اين زمان آغاز و انجام
ز نور ديده بنگر چار عنصر
که اين نور است مر اسرار عنصر
ز نور ديده بنگر آتش و آب
ز خاک و باد اين اسرار درياب
ز نور ديده گر واصل شوي تو
حقيقت زين بيان بيدل شوي تو
بنور ديده عاشق گرد اينجا
کز او يابي جمال فرد اينجا
جمال بي نشان در ديده ديدم
حقيقت جان جان در ديده ديدم
جمال بي نشان در ديده درياب
اگر چه نه تو ديده در خواب
تو در خوابي کجا دريايي اين راز
که در خوابت نباشد چمشها باز
تو در خوابي نيايي ديده خويش
کههستي بي خدا اي مرد درويش
تو در خوابي و چشمت رفته در خواب
کجا بيني تو خورشيد جهانتاب
تو در خوابي جمال جان نديده
حقيقت آن مه تابان نديده
تو در خوابي نخواهي گشت بيدار
که دريايي درون ديده ديدار
تو در غفلت فتاده مست خوابي
حقيقت نور ديده کي بيابي
تو در خوابي و چشم از خواب بردار
حقيقت ديده را درياب بردار
جمال ديده جانت نظر کن
دلت از ديده جانت خبر کن
جمال ديده جان بين تو روشن
حقيقت سير کن در هفت گلشن
جمال ديده جان مصطفي يافت
که اينجا گاه او ديد خدا يافت
اگر چه نور ديده هست بر سر
ولي از ديده جانت تو بنگر
ز نور ديده جان يار درياب
چو بيداري ترا آمد از اين خواب
جمال ديده جانت منور
بنور مصطفي پيداست بنگر
جمال ديده جان او عيان يافت
بچشم جان جمال حق از آن يافت
به چشم جان جمال جان جان ديد
حقيقت از حقيقت او عيان ديد
بچشم جان تمامت يافت ذرات
که چشم جان او بد ديده ذات
بچشم جان جمال بي نشان ديد
حقيقت جمله کون و مکان ديد
بچشم جان جمال دوست دريافت
چنان کاينجا عيان اوست دريافت
جمال جان خبر دارد ز جمله
که در روضه نظر دارد ز جمله
نظر دارد کنون در جسم و جانها
يقين ميداند او راز نهانها
نظر دارد بدين گفتار عطار
که او را کل همي بينم خبردار
بچشم جان خود چون ره نمودم
در اينجا گه جمال شه نمودم
بچشم جان خود اينجا يقين باز
نمودم او عيان انجام و آغاز
حقيقت هر که چيزي از لقا يافت
حقيقت او ز نور مصطفي يافت
ز نور مصطفي گر راز يابي
دل و جانت در اينجا باز يابي
ز نور مصطفي بين هر چه باشد
که جز نورش دگر چيزي نباشد
ز نور اوست اينجا جان در اعيان
که مي بيند جمال دوست پنهان
حقيقت مصطفي اندر دل ماست
يقين کاينجايگه او حاصل ماست
از او خواهيم وز وي راز بينيم
از او هم ذات او را باز بينيم
از او مقصودها حاصل شود هان
که از او يافتم اين نص و برهان
دل عطاراز او آگاه آمد
که اينجا گاه ديد شاه آمد
دل عطار از او اينجا خبر يافت
يقين مر نور پاکش در نظر يافت
دل عطار از او اسرار بر گفت
حقيقت او حقيقت گفتگو گفت
دل عطار اينجا گاه جان کرد
دگر جانش در اينجا جان جان کرد
دل عطار از او گفتست اسرار
حقيقت اوست از سرم خبردار
دل عطار در درياي خون است
در ايندريا يقين او رهنمون است
دل عطار از اين درياي جانان
بسي جوهر فشاند اينجاگه اعيان
دل عطار زيندم واصل آمد
که مقصود از محمد حاصل آمد
دل عطار مقصودش همين بود
که احمد در درونش پيش بين بود
دل عطار ايندم پيش بين است
که نور مصطفايش پيش بين است
دل عطار از او افشاند جوهر
حققيت اندر اين درياي اخضر
دل عطار در سر جواهر
محمد بود اندر جمله ناظر
محمد در دل عطار جانست
از آن عطار اسرار نهانست
محمد در دل عطار بود است
که در جانش جمال جان نمود است
دل عطار در بود محمد (ص)
يقين اسرار منصور و مؤيد
بنور او شدم واصل بعالم
که گفتم در عيان سر دمادم
بنور او نمودم بر سرم تاج
بنور او بر من زد چو حلاج
دم حلاج او بخشيد آخر
مر اسرار جانان کرد ظاهر
دم حلاج اينجا گه عيان شد
جمال يار آنگه کل عيان شد
محمد رخ نمودم آخر کار
نمودارم اندر اينجا سر اسرار
حقيقت هر که از احمد لقا ديد
درون جان و دل کلي صفا ديد
ز صورت سوي معني راه برد او
ز معني ره بسوي شاه برد او
حقيقت عقل کل اينجاست در تو
ببين کاينجايگه پيداست در تو
بنور عقل کل کان مصطفايست
تمامت سالکان را رهنمايست
بيابي وصل از احمد حقيقت
قدم را راست دار اندر شريعت
قدم را راست دار و راستي کن
ز احمد شب و روز در خواستي کن
بخواه از مصطفي راز دل خود
کز او يابي حقيقت حاصل خود
دل و جان هر دو زو حاصل شود کل
مراد جمله زو حاصل بود کل
مراد آنست سالک را در اينراه
که ناگاهي رسد در حضرت شاه
مراد آنست سالک را در اين سر
که حق يابد درون خويش ظاهر
مراد آنست سالک را در اين ديد
که تا کلي يکي گردد ز توحيد
مراد آنست سالک را دل و جان
که اينجا کل ببيند روي جانان
مراد آنست سالک آخر کار
شود در جزو و کل او جملگي يار
مراد عاشق از معشوق اينست
که آخر ديد کلي در يقين است
مراد عاشق اينجا حاصل آن شد
که چون صورت ز جان اينجا نهان شد
بوصل دوست اينجا گه رسد باز
در اينجا گه ابي صورت شود باز
ابا سالک طلبکاري تو در جان
شده در راهي و طالب شده آن
نظر را باز کن بيچاره اينجا
که کردستي تو راه عشق تنها
نظر را باز کن در منزل تن
که خواهد شد ره تاريک روشن
نظر را باز کن آغاز و انجام
که خواهي يافت وصل کل سرانجام
سرانجام تو دلدار است درياب
بهر نوعي ز من مر دم خبر ياب
خبر ياب اي دل و جان ز آشنائي
تو در اعيان يکي و با خدائي
در اين عين خدائي باز مانده
در اين اسرار صاحب راز مانده
تو در عين خدائي مي نداني
که بيشک از خدا هر دو جهاني
توئي ذات و خبر از خود نداري
که در ديدار جانان جمله ياري
توئي ذات و خبر از خويشتن ياب
خدا را در حقيقت خويشتن ياب
منزه دان تو او را از طبيعت
که بنمايد ترا کل ديد ديدت
تو جزوي در تو کل موجود پيداست
تو هستي بنده و معبود پيداست
درونت گر خبر دارد از آن ديد
يکي بين هر دو عالم راز توحيد
يکي بين هر دو عالم در درونت
حقيقت شاه هر دو رهنمونت
يکي بين هر دو عالم را تو در دل
اگر بيني يکي هستي تو واصل
يکي بين هر دو عالم را تو در جان
درون جان چو اعيانست جانان
يکي بين هر دو عالم تا بداني
چرا مرکب بهر جا گه دواني
يکي بين هر دو عالم واصلانه
حقيقت هم توئي کل جاودانه
يکي بين و دوئي از خود بيفکن
خدا را ياب خود بي ما و بي من
يکي بين و و دوئي بردار از پيش
حجاب اين دوئي انداز از خويش
يکي بين و دوئي اينجا رها کن
عيان مر جسم و جان کلي خدا کن
خدا کن بود او در بود خود باز
حقيقت آنگهي شو صاحب راز
خدائي کن در اينجا خود فنا کن
پس آنگاهي سر و پايت خدا کن
خدا بين بود خود را بود او بين
مبين بد جملگي او را نکو بين
حقيقت همچو منصور يگانه
اناالحق زن تو در بود زمانه
حقيقت همچو منصور سرافراز
نمود صورت از خود دور انداز
حقيقت همچو منصورت يکي بين
همه حق گرد و حق را در يکي بين
حقيقت ز آن دم هو راز مطلق
ز هو زن هم ز هو ميگو اناالحق
حقيقت همچو او بردار شوق آي
همه عالم در اينجا راز بنماي
همه عالم چو خود تو پيش بين کن
اگر از سر او گوئي چنين کن
اگر از سر اوئي راز بر گوي
همه ذرات ايناگه خبر گوي
که بود جمله تان بيشک خدايست
کسي داند که اين راز آشنايست
تو گر منصور راه لامکاني
چنين کن تا بقاي جاوداني
بيابي اندر اينجا زانکه اينجا
حقيقت نيست عشق و شور و غوغا
همه اينجاست و آنجا هيچ نبود
حقيقت صورتي جز هيچ نبود
بصورت اين معاني را نداني
ز جان درياب اين راز نهاني
ز جان درياب اينجا مگذر از جان
که جان پيوسته باشد ذات جانان
درون جانست جانانت سخنگوي
حقيقت مر ورا اندر سخن جوي
درون جانست اندر گفتگويت
حقيقت خويش اندر جستجويت
درون جانست اسرار دو عالم
ترا بنموده ديدار دو عالم
درون جانست ني در پوست ايدل
ز جان کن عاقبت مقصود حاصل
درون جانست اندر پرده پنهان
هميگويد ترا اسرار جانان
که ايغافل چه گر عمري دويد
حقيقت بود من اينجا نديدي
خطابت ميکند در جان يقين يار
هميگويد ترا اين سر ز اسرار
خطاب دوست خواهم گفت اينجا
در اسرار خواهم سفت اينجا
خطاب دوست خواهم گفت بشنو
بدين اسرار منصوري تو بگرو
خطابت ميکند هر لحظه ات يار
که هان از بود خودکل گرد بيزار
خطابت ميکند در روز و در شب
حقيقت دوست را بي کام و بي لب
که اي اينجا کمال من نديده
زهي اينجا جمال من نديده
جمال من نديده غافلا تو
در اينجا گاه اي بيحاصلا تو
تو از من زنده و من از تو ديدار
ترا گويم حقيقت هر دم اسرار
تو از من زنده و من از تو پيدا
درون جان تو اينجاگه هويدا
درون جان تو در گفتگويم
نظر کن در دم عين تو هويم
درون جان تو ايجا جلاليم
خود اندر خود همه عين وصاليم
درون جان تو رخ را نموديم
از آن درديد تو يکتا نموديم
نظر کن بنده در ما باز بين ما
دوئي منگر که ما هستيم يکتا
دوئي منگر که ما يکتا بديديم
ز پنهاني خود پيدا بديديم
دوئي منگر که ما يکتاي ذاتيم
ترا اينجايگه عين صفاتيم
دوئي منگر که ما را هست ديدار
ز يکي ما نگر ايصاحب اسرار
دوئي منگر که ما بيچون رازيم
که يک پنهان خود را مينوازيم
ز يک بينان خود واقف شدستيم
که هم از عشق خود واصف شدستيم
بيک بنيان خود اينجا عيانيم
حقيقت بيشکي جان جهانيم
جهان جان بما پيدا نمود است
که ما را انتها پيدا نمود است
ازل را با ابد پيوند ما دان
حقيقت ذات ما را کل بقا دان
منم داناي بيچون و چرايم
که در جانها تمامت رهنمايم
منم الله و رحمن و رحيمم
ابي صورت يقين حي قديمم
بدانم راز موري در بن چاه
که از سر همه دانايم آگاه
منم بر جمله و جمله ز من خاست
حقيقت هر چه پنهانست و پيداست
همه ذات من است و غير من نيست
يقين جمله منم هم جان و تن نيست
مبين جان من و از من نگر تو
ايا مؤمن اگر داري خبر تو
همه ذات من است و غير هم نيست
چو بشناسي بعشقم بيش و کم نيست
ترا اندر ازل بگزيده ام من
درون جان حقيقت ديده ام من
ز من پيدائي و پنهان شوي باز
دگر باره بمن اعيان شوي باز
له الملک و مرا نبود زوالم
که در اعيان تجلي جلالم
تعالي مالک الملک قديمم
که بسم الله رحمن و رحيمم
يکي ذاتم که من اول ندارم
ز ذات خود همه جاني بر آرم
يکي ذاتم که مانندم نباشد
حقيقت خويش و پيوندم نباشد
مبين جز ذات من اينجا هوالله
تمامم شد صفات از قل هوالله
تو اي عطار اين سر مي چگوئي
چو بودت اوست اکنون مي چه جوئي
تو اي عطار ديدار لقائي
حقيقت در عيان يار خدائي
تو اوئي او تو هر دو مر يکي راز
حقيقت او بتو پيدا شده باز
تو اوئي واصل اسرار گردت
در اينجاگه بکل ديدار کردت
تو اوئي واصلي اعيان نمودت
حقيقت کل رخ اندر جان نمودت
نديدي غير او اکنون ز اسرار
تمامت سالکان کردي خبردار
خبر کردي هه ذرات عالم
که هر ذرات را گوئي دمادم
عيان گفتي حقيقت راز منصور
نمودي سر تو بي سرباز منصور
حقيقت سر بخواهي باخت اينجا
که يکتائي تو يکتائي تو يکتا
تو يکتاي تمامت سالکاني
حقيقت در حقيقت جان جاني
تو يکتائي و جان جان نديده
رخ او را چنين اعيان نديده
تو يکتائي و در وصل تجلي
رسيدستي بکل اصل تجلي
در اينجا يافتي و در يقين باز
ترا کل شد در عين اليقين باز
در عين اليقين بر تو گشادست
ترا گنج حقيقت جمله دادست
در عين اليقين بگشوده تو
يقين گنج عيان بنموده تو
در عين اليقين را کرده باز
نمود گنج کل را کرده باز
در عين اليقين جمله نمودند
حقيقت در جهان بر تو گشودند
همه راز جهان اينجا ترا فاش
شد اينجا زانکه ديدستي تو نقاش
همه اسرارها بخشيد يارت
که او اندر ازل بد دوستدارت
دل آگاه تو معني جانانست
يقين گنجينه اسرار رحمانست
دل آگاه تو تا جان بديدست
درون جان تو جانان بديدست
دل آگاه تو اين جمله معني
يقين بنمود از ديدار مولي
دل آگاه تو گنجيست بيچون
که اين درها همي ريزد به بيرون
دل آگاه تو هرگز نريزد
که جز جوهر از او هرگز نخيزد
دل آگاه تو گنجينه جانست
يقين گنجينه اسرار جانانست
دلت گنجينه جانست اينجا
در او خورشيد تابانست اينجا
دلت گنجينه نور و صفايست
که در وي نور خاص مصطفايست
دلت گنجينه بود الهست
که جان بنموده از ديدار شاهست
دل آگاه تو گنجيست از ديد
که ميريزد چنين درهاي توحيد
دل آگاه تو گنج عيانست
زبان تو از آن گوهر فشاندست
دلت گنجينه بود خدايست
که مر بيچارگانرا رهنمايست
دلت گنجينه معبود پاکست
که آن گنجينه در ديدار خاکست
از اين گنجنيه اينجا سالکانت
يقين شد جوهر عين العيانت
از اين گنجينه جوهر فشاندي
بسر آخر در اين حضرت نماندي
از اين گنجينه تو خاص و هم عام
مراد خويشتن يابند اتمام
از اين گنجينه کاينجا داد شاهت
فشاندستي تو اندر خاک راهت