هم در عيان و بيچوني ذات و تحقيق صفات گويد - قسمت اول

تو بيچون آمدي اينراز بشنو
يقين انجام با آغاز بشنو
تو بيچون آمدي اندر نمودار
ز ذات خويش اينجاگه پديدار
تو بيچون آمدي در عرش اعظم
از آن دم بيشکي در سوي آندم
تو بيچون آمدي در عرش اينجا
نمودي روي خود در فرش اينجا
تو بيچون آمدي در لوح بيشک
قلم بنوشته اينجاگه تو از يک
تو بيچون آمدي در عين جنت
رسيدي اينزمان در سر قربت
تو بيچون آمدي از شمس تابان
شدي اينجاگه چون شمس تابان
تو بيچون آمدي از مه بماهي
چگويم دوست در چشمم چو ماهي
تو بيچون آمدي از مشتري باز
در اينجا باز ديدي بيشکي راز
تو بيچون آمدي از زهره موجود
همه بود تو است و بود تو بود
تو بيچون آمدي در عين انجم
ز نور خويش کردي جملگي گم
تو بيچون آمدي در ديد آتش
ترا آتش شده اينجايگه خوش
تو بيچون آمدي در مخزن باد
يقين مر باد از تو گشت آباد
تو بيچون آمدي آب روانه
شدي اندر همه چيزي روانه
تو بيچون آمدي در حقه خاک
از آن پيداست در تو جمله افلاک
تو بيچون آمدي در معدن کان
حقيقت لؤلؤ و دراست و مرجان
وصال کعبه تو يافت منصور
از آن شد در همه آفاق مشهور
وصال کعبه ميجويند عشاق
توئي کعبه يقين در عين آفاق
درون کعبه دل رخ نمودي
عجايب اينچنين پاسخ نمودي
مروج کرده مرکعبه دل
گشادستي در اينجا راز مشکل
بتو روشن شدست اين کعبه اينجا
درون کعبه را کردي مصفا
وصال کعبه تو هر که يابد
بجز تو کعبه ديگر مي نيابد
تمامت کعبه است اي راز ديده
يقين بگشاي اي شهباز ديده
تو بر خود عاشقي اي گمشده تو
حقيقت قطره و قلزم شده تو
وصالم مينمائي دم به دم باز
وجود خويشتن سوي عدم باز
چنان شو همچو اول در نمودار
که بودي در تمامت ناپايدار
چنان شو همچو اول در فناتو
که بودي ذات در عين لقا شو
چنان شو همچو اول در عيان لا
که الا الله بودي در همه جا
چنان شو همچو اول در همه ديد
مگرد اين بار اندر گرد تقليد
چنان شو در همه يکتا نموده
که مي خود گفته باشي يا شنوده
چنان شو همچو اول در همه گم
که عالم قطره بد تو عين قلزم
چنان شو همچو اول راز ديده
که بودي اينهمه خود باز ديده
چنان شو در يکي چون اولين تو
که بودي در نمودار پسين تو
صفاتت محو کن تا کل شوي ذات
اگر چه خود يکي ديدي در آيات
صفاتت محو کن بيچه و چون
حقيقت محو شو در هفت گردون
حقيقت محو شو در نور خورشيد
برافکن مشتري با نور ناهيد
حقيقت محو شو اندر قمر تو
بسوزان نور کوکب سر بسر تو
حقيقت محو شو در آفرينش
يکي گردان در اينجا جمله بينش
حقيقت محو شو اي نور جمله
که هستي بيشکي مشهور جمله
حقيقت محو شو اندر دو عالم
اناالحق گوي اينجا گه دمادم
حقيقت محو شو چون خود نمودي
که چون خورشيد در گفت و شنودي
حقيقت محو گرد و بي نشان شو
وراي ماوراي انس و جان شو
توئي اصل و توئي فرع اندر اينجا
توئي عقل و حقيقت شرع اينجا
همه بازار تست و تو خدائي
عجائب ميکني از خود جدائي
چنانت عاشقان در جستجويند
که کلي خود تواند و خود تو گويند
چنانت عاشقان محبوس گشتند
که خود را هم بدست تو بکشتند
چنانت عاشقان در نيست هستند
هنوزت عاشق عهد الستند
چنانت عاشقند ايجان که جانرا
نمي يابند خود را و نشان را
حقيقت عقل دور انديش داري
از آن سودا همه در پيش داري
بخواهي ريخت بيشک خون جمله
که هستي در درون بيرون جلمه
فتادي جملگي عين تو ديدم
بجز ذات تو من چيزي نديدم
تو بودي بيشکي ديدار منصور
که کردي فاش خود در جمله مشهور
تو بودي بيشکي بود وجودش
بقا گردي بکلي بود بودش
تو بودي بيشکي باوي تو مطلق
زدي اينجا ز بود خود اناالحق
تو بودي بيشکي بردار رفته
اناالحق گفته خويش و خود شنفته
تو بودي بيشکي در خود نمودار
ز عشق خويش رفتي بر سر دار
تو بودي هيچ غيري نيست ذاتت
در افکنده در آخر مر صفاتت
تو بودي خود بخود پيدا نموده
ز عشقش آنهمه غوغا نموده
تو بودي بيشکي اسرار گفته
ابا منصور اندر دار گفته
ز تو منصور شوريده در اينجا
بجز تو هيچ ناديده در اينجا
همه ذات تو ديد و خود فنا کرد
ميان جملگي خود مقتدا کرد
همه ذات تو ديد و خويش در باخت
ميان عاشقان خود سر برافراخت
همه ذات تو ديده گشت عاشق
فناي خويشتن را ديد لايق
همه ذات تو ديد اينجاي تحقيق
در آخر شد فنا و يافت توفيق
چو جز تو هيچ ديگر را نمي يافت
وجود جملگي را شبنمي يافت
چنان در بحر ذاتت خورد غوطه
نه بي رزق و نه بي تدبير فوطه
که خود را در اينجا جوهر تو
بسوزانيد مر هفت اختر تو
لقاي تو عيان خويشتن ديد
نمود تو ميان جان و تن ديد
چنان اندر صفاتت گشت موصوف
عيان در قرب ذاتت گشت موصوف
فنا کرد اختيار و بود خود يافت
ترا در جزو و کل محبوب خود يافت
چنان در عشق تو حيران شده هست
که صورت پيش ذرات تو بشکست
نمود او راز خود از جملگي باز
ز عشق ذات اينجا گشت سرباز
يقين تو درون جان و دل ديد
گذر از جان و از دل کرد تقليد
همه بي روي تو هيچست اينجا
حقيقت پيچ در پيچست اينجا
وصالم يافت در عين دلم او
نمود خويشتن زد بر عدم او
چنان عاشق و سرمست آمد
که کلي نيست گشت و هست آمد
چنانت ديد اينجا گاه اظهار
که بيخود مي برآمد بر سر دار
چنانت جان و خود اندر قدم ريخت
که پيوند خود از آفاق بگسيخت
چنان واله و حيران يکي يافت
که خود ذات تو در خود بيشکي يافت
تو واصل گردي و او راز بر گفت
اناالحق از تو بشنفت و خبر گفت
اگر چه بود صورت با معاني
ز تو ر گفت کل راز نهاني
تو موجودي که ميگوئي اناالحق
تو باطل يافتي زاندم زني حق
ز تو منصور بردارست اينجا
حقيقت او نمودارست اينجا
ز تو منصور اين عز و شرف ديد
حقيقت جوهر تو در صدف ديد
صدف بشکست کو بد راز ديده
درون خود ترا بد راز ديده
هر آنکو ديد از تو يک نمودار
وجود خويشتن را کرد بردار
نه منصور از حقيقت زد اناالحق
که ذرات جهان گويند اناالحق
کسي بايد کز اين سر راز داند
يکي نکته از اين سر باز داند
وصال دوست را شايد يکي گو
وجود خويش در باز و چنان گو
نه هر کس ايندم اينجا گه برآرد
کسي بايد که چون او سر برآرد
نشايد عشق جانان ناتوان را
کسي بايد که در بازد جهان را
بيک ره دست از جان برفشاند
بجز جانان کسي ديگر نداند
فناي خود بقاي دوست بيند
بقاي جان لقاي دوست بيند
چنان باشد ز يکتائي جانان
که يابد عين رسوائي ايشان
کمال عشق در وي راز باشد
ز عشق دوست او سرباز باشد
چنان بيند وجود خويش اينجا
که پنهان باشد اندر عشق پيدا
کمال او وجود دوست باشد
حقيقت مغز کل ني پوست باشد
جمال دوست بيند در عيان او
بماندي بي نشان جاودان او
حقيقت بود خود يابد ز صورت
يکي بيند در اينجا بي کدروت
ييک بيند نمود خويش و جانان
يکي پيدا شود مرکاه پنهان
کشد رسوائي عشق حقيقت
بر اندازد برسوائي طبيعت
برسوائي تواني يافت بيچون
نيايي راز تا نفشانيش خون
برسوائي تواني يافت دلدار
اگر آئي تو چون حلاج بردار
برسوائي تواني يافت رويش
اگر گشته شوي در خاک کويش
برسوائي اگر کشته شوي تو
ميان خاک آغشته شوي تو
کمالت بيشتر در حضرت يار
شود آنگه رسي در قربت يار
اگر کشته شوي اين سر جاني
نه کشتن يابي آخر زندگاني
اگر کشته شوي در کوي جانان
بيابي تو نفس در روي جانان
اگر کشته شوي دل زنده گردي
چو خورشيدي بکل تابنده گردي
اگر کشته شوي در قربت يار
رسي اندر زمان حضرت يار
اگر کشته شوي در پيش جانان
شوي خورشيد همچون ماه تابان
اگر کشته شوي مانند جرجيس
نماند مکر و شيد و زرق و تلبيس
اگر کشته شوي مانند اسحق
تو باشي بيشکي ديدار آفاق
اگر کشته شوي چون مرتضي تو
شوي بيشک حقيقت کل خدا تو
اگر کشته شوي چون پور حيدي
تو باشي در بر معني کل در
اگر کشته شوي مانند منصور
شوي اندر نمود عشق مشهور
اگر کشته شوي مانند عطار
تو باشي بيشکي ديدار جبار
تو باشي آنزمان ديدار الله
حقيقت در عيان ديدار الله
تو باشي جزو و کل را ديد در ديد
از اين سر ز من بتواني اشنيد
اگر گشته نخواهي گشت در دوست
نياي مغز و يابي در يقين پوست
اگر اين سر بداني راز يابي
شوي کشته تو جانان باز يابي
يقين ميدان که کشتن در بريار
به از اين زندگاني تو عطار
يقين ميدان که سر خواهد بريدن
جمال دوست جان خواهد بديدن
چه باشد جان و تن من شرم دارم
دگر ميگويم و پاسخ گذارم
هزاران جان چه باشد تا فنايت
کنم اينجايگه در خاک پايت
چه باشد صد هزاران جان چه باشد
که عاشق بر رخ دلدار باشد
چه باشد سر سزاي جان جانم
مرا مقصود اين با خود رسانم
رهان با خود مرا زين تنگنائي
که مردم کشتن است اندر جدائي
جدائي نيست ليکن اين غرض هست
چو نقشي برده بر جانم فرو بست
دمادم ميکنم من زو جدائي
که تا يابم مگر از وي رهائي
مرا تا هست صورت نيست آرام
مرا آرام آندم اي دلارام
بود کز صورتم فاني کني تو
مر اينصورت بيک ره بشکني تو
ز دست صورت اندر صد بلايم
بکش وآنگه رسان در ديد لايم
از اينصورت اگر چه راز ديدم
بمردم از خود و در تو رسيدم
وليکن گر چه صورت هست در وي
حقيقت مستي دارم از اين مي
چو اينجا وصل دارم از رخ تو
کز اين صورت گذارم پاسخ تو
ولي رازم تو ميداني در اينجا
مرادم هم تو بتواني در اينجا
چو سر آخرت ز اول بديدم
اگر چه صورت کل ناپديدم
مرا عشق تو ميدارد دمادم
وصالي ميرساند از تو هر دم
مرا عشق تو خواهد کرد کشته
که آخر باز يابم عين رشته
مرا عشقت بخواهد کشت آخر
ز پنهاني شوم آنگاه ظاهر
مرا عشقت کشد آخر بزاري
کنم در سر عشقت پايداري
مرا عشقت بخواهد کشت تحقيق
که تا يابم در آخر دوست توفيق
مرا عشقت بخواهد کشت دائم
کز اينمعني ز صورت وارهانم
چنانت رفته ام از خود بيکبار
که گوئي هستم اندر عين ديدار
بکش تا زنده گردم من برويت
شوم من کشته اندر خاک کويت
بکش تا زنده ام گرداني ايدوست
برون آور مرا يکباره از پوست
بکش تا زنده جاويد باشم
ترا من بنده جاويد باشم
بکش عطار را تا باز يابم
جمالت را و در خدمت شتابم
بکش عطار را تا جان فشاند
که جز ذات تو مر چيزي نماند
بکش عطار تا اسرارت ايجان
بگويد فاش ديگر بارت ايجان
بکش عطار تا ديدار بيند
ترا مر برتر از اسرار بيند
تو او را ميکشي او زنده تست
خداوندي و او خود بنده تست
يقين فرمان تست اکنون خداوند
برون آور مرا بيچاره از بند
در اين بند و بلا او را فکندي
بماندست اينزمان در مستمندي
در اين بند و بلا او را بخواهي
تو گشتي حاکمي و پادشاهي
در اين بند و بلا او هست تسليم
حقيقت فارغت از ترس وز بيم
در اين بند و بلا مستانه و خوش
گهي تسليم هست و گاه سرکش
در اين بند و بلا چون رخ نمائي
ورا بندي تو از دل برگشائي
در اين بند و بلا ميگويد از تو
مراد جاوداني جويد از تو
در اين بند و بلا آمد گرفتار
ندارد کار جز در گفتن اسرار
در اين بند و بلا در ميفشاند
که ميداند که جاويدان نماند
در اين بند و بلا آخر رهائي
نخواهد يافت از قيدت جدائي
در اين بند و بلا ميباش با او
مراد بنده بيچاره ميجو
در اين بند و بلا ميباش با او
مراد بنده بيچاره ميجو
در اين بند و بلا ميدان تو رازم
که در عشقت همي سوزيم و سازم
در اين بند و بلا من با تو گويم
دواي دردم اينجا از تو جويم
در اين بند و بلا ديدم جفايت
در آخر بينم اميد وفايت
در اين بند و بلا فرياد من رس
که من جز تو ندارم در جهان کس
در اين بند و بلا گشتم گرفتار
ز تو در بندم اي مه رخ برون آر
جفا کردي وفا کن آخر ايدوست
که عين اين جفا دانم نه نيکوست
وفا باشد جفاي تو بر من
در آن عهدي که کردستي تو مشکن
وفاي تو جفاي ديگرانست
وليک اينمعني اينجا کس ندانست
بجز آنکو شناسند رازت ايجان
که ديد آغاز و هم انجامت ايجان
من از آن عهد جان اندر کف دست
نهادستم که از رويت شدم مست
من از آن عهد خود را راز ديدم
که اينجا عهدت ايجان باز ديدم
من از آن عهد کل جان ميفشانم
يقين پيدا و پنهان ميفشانم
من از آن عهد جانان يافتستم
يقين برکشت خود بشتافتستم
مرا عهد تو اينجا کشت تحقيق
که در کشتن بيابم عين توفيق
مرا عهد تو يادست ايدل و جان
چو خواهي کشتنم آخر مرنجان
مرا عهد تو يادست از حقيقت
از آن بيزارم از عين طبيعت
مرا عهد تو يادست و بکش زار
مرا آنگه حجاب از پيش بردار
مرا عهد تو يادست و تو داني
بکش تا باز يابم زندگاني
مرا عهد تو يادست و همه ياد
هزاران جان فداي روي تو باد
ز عهدت اينزمان من پايدارم
ز زندان برکنون در پاي دارم
ز عهدت برنگرديدم در اينراز
مرا سر اينزمان از سر بينداز
ز عهدت برنگرديدم تو داني
که بخشيدي مرا سر معاني
ز عهد جانفشانم آخر کار
چه باشد چونکه دارم چون تو دلدار
مرا چون جز تو جانان هيچکس نيست
بجز تو هرگزم فريادرس نيست
تو بخشيدي در اينجا راز چونست
نمودستي مرا آغاز چونست
تو بخشيدي مرا اين فضل و حکمت
رسانيدي مرا در عين قربت
تو بخشيدي مرا اين فضل و حکمت
رسانيدي مرا در عين قربت
تو بخشيدي عيان انجام از تو
نديدم هيچکس در راز از تو
ز وصلت کسي توانم شکر کردن
نهادستم برت تسليم گردن
شدم تسليم جانا در بر تو
اگر چه نيستم من در خور تو
نمود انبيا بنموديم پاک
تو دادي مر مرا هم زهر و ترياک
ز سر انبياي برگزيده
شدم در قربت تو راز ديده
چنان ره گم شدم در اول کار
که خواهستم شدن من گم بيکبار
در آخر فضل کردي ره نمودي
درم بد بسته وانگه برگشودي
ز فضلت شکر دارم ايدل و جان
توئي جانا مرا هم جان و جانان
ز قول شرعت اي ديدار جمله
نمودم بيشکي اسرار جمله
چو گفتي من ر آني حق تو باشي
يقين جان من مطلق تو باشي
حقيقت با تو دارم من سر و کار
که بگرفتي دل و جانم بيکبار
همه گفتار من با تست اينجا
که راز جملگي گشت از تو پيدا
چو تو کس نيست اي ذات تو همه
يقين و عين آيات همه تو
حقيقت چون دوئي برداشتي باز
حجاب آخر ز پيش من برانداز
حجابم صورتست و دور گردان
مرا نزديک خود معذور گردان
ايا عطار تا چندين چگوئي
خدا با تست ديگر مي چه جوئي
خدا با تست اندر پرده راز
نموده مر ترا انجام و آغاز
خدا با تست پيدا خود نموده
درت کلي و معني برگشوده