در عين ذات و حقيقت صفات و کاف و نون فرمايد

ز اصل کاف و نون گشتي تو پيدا
در اين روي زمين گشتي هويدا
از آنجا آمدي بيجسم و بيجان
در اينجا فاش گشتي راز خود دان
تو نور جوهر ذات و صفاتي
که از حضرت کنون عين حياتي
اگر خورشيد لاهوتي بيابي
حقيقت مرغ ناسوتي بيابي
زمين و آسمانها در تو پيداست
همه اشيا درون تو هويداست
نباشد هيچ تا آن مر ترا هست
ولي دريافتن آن کسي دهد دست
که هر چيزي که بيني خويش يابي
حقيقت جزو و کل در پيش يابي
اگر خورشيد بيني هم تواني
که در صورت ترا بنمود جاني
تو خورشيدي ز برج ذات گردان
حقيقت در وجود خويش گردان
بتو پيداست اينجا نور خورشيد
وگرنه ذات خواهي بود جاويد
بتو پيداست اينجا صورت ماه
زده از بهر تو اين هفت خرگاه
بتو پيداست اينجا مشتري بين
ترا صد ماه زهره مشتري بين
بتو پيداست اينجا نور زهره
توئي در عين اشيا مانده شهره
بتو پيداست اينجا جمله انجم
حقيقت جملگي در نور تو گم
بتو پيداست اينچا چرخ و افلاک
ز بهر تست گردان جوهر پاک
بتو پيداست اينجا نور آتش
توئي آتش وليکن گشته سرکش
بتو پيداست اينجا مخزن باد
ز تو پيداست اينجا نور اضداد
بتو پيداست آب اينجا روانه
زند آتش بسوي او زبانه
بتو پيداست اينجا خاک بنگر
تو خود را سر صنع پاک بنگر
بتو پيداست اينجا کوه و دريا
کشيده جوهرت اندر ثريا
بتو پيداست فرش و عرش و کرسي
قلم با لوح و جنت مي چه پرسي
بتو پيداست نور دل حقيقت
فکنده پرتوي سوي طبيعت
بتو پيداست نور نور جانان
درون جان و دل او مانده پنهان
همه او بين که جز او کس نديد است
از او پيدا هه او ناپديد است
همه او بين و ذات اوست جمله
يقين اشيا صفات اوست جمله
دوئي بگذار و همچون او يکي باش
توئي نقش و درونت اوست نقاش
يکي بنگر که اين نقاش بيچون
ز خود کردست پيدا بيچه و چون
يکي بنگر که اين نقاش کردست
خودي خود يقين هفت پرده است
يکي بين و دوئي اينجا رها کن
چو منصورت وجود خود رها کن
يکي بين و چو ديدي راز اول
مشو بر هر صفت ديگر مبدل
يکي بين و يقين را دار در پيش
دگر اينجايگه کافر مينديش
يکي بين گبر و ترسا و مسلمان
که بنمودست از خود جمله جانان
يکي بين بت پرست و اهل زنار
همه از اوست و او را کل طلبکار
يکي بين کين همه جمله يقين اوست
اگر نه اينچنين بيني نه نيکوست
يکي درياب و در يکي احد شو
حقيقت فارغت از نيک و بد شو
يکي بين و دم اينجا از يکي زن
اگر نه اينچنين بيني توئي زن
يکي بين و وجود انبيا باش
حقيقت هم لقاي اوليا باش
مسلماني رها کن گرد کافر
بگو تا چند باشي در پي شر
حقيقت کافر فقر و فنا شو
تو در يکي بکل عين بقا شو
تو در يکي قدم زن همچو مردان
رخت را از دوئي اينجا بگردان
تو در يکي قدم زن اصل آسا
کلش رنج و بلا و خوش بياسا
تو در يکي قدم زن در تولا
همه لا بين و در لا گرد الا
تو در يکي قدم زن همچو منصور
يک نزديک بين و بس دوئي دور
تو در يکي قدم زن در اناالحق
اناالحق گوي کاين است سر مطلق
تو در يکي قدم زن سالک پير
مکن ديگر تو در هر راز تدبير
تو در يکي قدم زن بي نمودار
حجابت جسم دان آن نيز بردار
تو چون منصور اينجا راز کل گوي
وگر نادان شدستي راز کل جوي
در اينصورت نظر کن نفخه ذات
يقين الله بين در جمله ذرات
تو بيچون آمدي چون اين بداني
مگر آندم که باشي در معاني
تو بيچون آمدي از پرده بيرون
نمودي روي خود را بيچه و چون
تو بيرون آمدي از هفت پرده
حقيقت راز خود را پي نبرده
تو بيچون آمدي در جمله ذرات
حقيقت هست اينجا عين آن ذات
تو بيچون آمدي در روي عالم
شدي فارغ عجب در کوي عالم
تو بيچون آمدي اي سر بيچون
تو ليلي هستي و خود گشته مجنون
تو بيچون آمدي در هر چه ديدي
ولي اينجا کمال خود نديدي
تو بيچون آمدي در عين عالم
نمودي سر خود در نقش آدم