در صفات جزو و کل بهر نوع بر اسرار حقيقت فرمايد

وجودت در صفات نور گردانست
اگر يابي حقيقت جان جانانست
صفات هر چه يابي اندر اينجا
ز تقوي جمله را بيني مصفا
صفات جسم يابي قوت دل
مراد دل شده از وي به حاصل
صفات جان نظر کن معني ذات
فتاده نور او بر جمله ذرات
صفات جمله اشيا بر تو پيداست
حقيقت ذات در جانت هويداست
صفات آفتاب روح مي بين
که آغازت از اين بد در نخستين
صفات ماه بنگر در درونت
که نور اوست در جان رهنمونت
صفات مشتري بنگر ز باطن
اگر مرد رهي بگذر ز باطن
صفات زهره در شمس و قمر بين
حقيقت کوکبان را سر بسر بين
صفات جملگي اندر تو موجود
بود بيشک توئي ديدار معبود
صفات هر چه يابي سوي افلاک
همه پيداست در تو خفته بر خاک
صفات روح را در دل نظر کن
در او پيدا همه راز معاني
صفات خويش را اندر قلم بين
وجودت بيشکي عين عدم بين
صفات عرش در جانست و در دل
شده نورش يقين در جمله حاصل
صفات عرش جسمست تا بداني
در او پيدا همه راز معاني
صفات جنت و حوران يقين بين
صفات دوزخ از بين القرين بين
صفات آتش از نورست بنگر
مر اين سر جمله مشهورست بنگر
صفات باد موجود است در تو
يقين روح معبود است در تو
صفات آب بنگر در رگ و پوست
گرفته در درونت تو بر توست
صفات خاک چون پيداست در تن
که خود در خاک داري عين مسکن
صفات کوه بنگر جسم خود بين
مشو ايدوست اندر راز خود بين
صفات بحر بنگر در درونت
صدف در جوهر اينجا رهنمونت
صفات اينهمه چون يافتي باز
حجابست اينهمه از خود برانداز
چو در خلوت ندانست او که چونست
حقيقت عشق بين کو رهنمونست
چو در خلوت نديدي راز جانان
توئي انجام با آغاز جانان
در اين خلوتسراي جان و دل خود
فنا شو تا بيابي حاصل خود
در اين خلوتگه جانان که هستي
بت نفس و هوا بشکن که رستي
مصفي نک دل و جان همچو وي نيز
نظر که جمله را ارواح وحي نيز
نظر کن در دل و درياب بيچون
درون را با برون بگرفته در خون
در آن خونست بيشک جوهر دوست
نموده نور خود در مغز و در پوست
صفاي دل بهست از نور خورشيد
که خواهد بود مر اين نور جاويد
صفات دل طلب کن از معاني
اگر چه قدر اين جوهر نداني
چو حصن قلب ديدي سوي جان شو
نداي سر رباني تو بشنو
وصال دل طلب کن در درون تو
که جان خواهد شدن اين رهنمون تو
حقيقت جان شناس و يار بنگر
که از جان باز يابي سر اکبر
توئي در خلوت دل باز مانده
نديده راز در دل باز مانده
در اين خلوت اگر کژ بين شوي تو
نيايي مرچنين سر قوي تو
ابا سالک که داري خلوت دل
چه کردي عاقبت اينجاي حاصل
ابا سالک که داري خلوت جان
وجود خويشتن ديگر مرنجان
فنا شو تا بقا آيد به پيشت
چرا تو مانده در کفر و کيشت
فنا شو تا بقا يابي سراسر
اگر مرد رهي از خويش بر خور
ز خود آسوده شو بي رنج مر کس
در اينجا يکزمان فرياد خود رس
ز خود آسوده شو اي مرد درويش
حقيقت مرهمي نه بر دل ريش
ز خود آسوده شو در کل احوال
رها کن زهد با سالوس افعال
ز خود آسوده شو تا کام يابي
رها کن ننگ تا مرنام يابي
ز خود آسوده شو اندر فنا کوش
مگو بسيار در جان باش خاموش
ز خود آسوده شو بيرنج اينجا
نظر کن بيشکي مر گنج اينجا
ز خود آسوده شو وز نار برخور
که داري هم تو ماه و هم تو اختر
ز خود آسوده شو مانند مردان
خود از اين رنج تن آزاد گردان
تو خود آسوده شو اي راز ديده
که گم کردي دل اندر باز ديده
بجز جانان مبين در پرده دل
که او بد بيشکي گمکرده دل
در اينمنزل چو تو با جسم گردي
دوئي برداري آنگاهي تو فردي
در اين منزل يکي بين و يکي شو
مر اين گفتار از يکي تو بشنو
همه مردان ره اندر بر تست
نداني اينکه عشقت رهبر تست
رموز اين بيان نز عقل و تقليد
مر اين معني بچشم سر توان ديد
تواني ديد اين معني تو از جان
به صورت مي نيايد راست اين دان
بمعني هر که اينجا راز ره برد
ره معني ز عشق دوست بسپرد
بخلوتگاه جان بنشست اول
که تا شد جسم با جانت مبدل
چو جسمت جان شد و جان راه بر شد
حقيقت جسم بي خوف و خطر شد
ترا تا خوف در جانست پيدا
توئي همچون يکي ديوانه شيدا
برسوائي در افتي آخر کار
مر اين گفته که من گفتم نگهدار
بخود اين سر نداني تا بداني
يقين بشناس در سر معاني
يقين را پيش دار ايدل در اينجا
بکن مقصود خود حاصل در اينجا
يقين را پيش دار و راه او کن
همه ذرات او درگاه او کن
بگو با جمله ذرات اين راز
نماشان جملگي انجام و آغاز
صفات خويشتن کن ذات اول
مر اينصورت در اينجا کن مبدل
تو باشي ليکن اينجا تو نباشي
چو تويي تو شدي کلي تو باشي
تو باشي اول و آخر نگهدار
مرا اينمعني تو از ظاهر نگهدار
تو باشي هر چه بيني در صفاتت
بيان ميگويم از اسرار ذاتت
تو باشي آنزمان در عين خلوت
حقيقت هر چه آيد عين قربت
تو باشي جمله پنهان و پيدا
همه در تو تو اندر کل هويدا
تو باشي آفتاب و ماه بيشک
نموده نور تو در جملگي يک
تو باشي مشتري و زهره اي پير
بيانرا گوش کن ايسالک پير
تو باشي عرش و فرش و لوح و کرسي
حقيقت دان و ديگر مي چه پرسي
از اينمعني اگر اسرار جوئي
نکردستي تو گم دلدار جوئي
شنو دلدار دلدارست دلدار
از اين بيهوشي و مستي خبردار
زهي نادان ز خود بيرون فتادي
از آن افتاده چون مجنون فتادي
توئي مجنون و ليلي در بر تست
حقيقت اندر اينجا رهبر تست
تو مجنوني و ليلي رخ نمودست
ترا آدم بدم پاسخ نمودست
تو مجنوني کنون از شوق ليلي
همي يابي در اينجا ذوق ليلي
توئي مجنون و ليلي در درونت
ويت در سوي خود چون رهنمونت
تو مجنوني و ليلي باز ديده
يقين بگشاي اي شهباز ديده
تو مجنوني و ليلي حاضر تست
گمان بر بيشکي او ناظر تست
تو مجنونيو ليلي باز بين هان
درون جسم و جان مي راز بين هان
تو مجنوني و غم بسيار ديده
وصالي جز غم جانان نديده
ترا ليلي است پيدا و تو پنهان
بهرزه ميدهي از عشق او جان
ترا ليلي درون جان شيرين
تو داده از فراقش جان شيرين
ترا ليلي درون و بنگر اسرار
تو را بيرون شده ليلي طلبکار
جمال خوب ليلي آفتابست
دل مجنون از آن در تک و تابست
جمال خوب ليلي هست بيچون
فکنده نور خود بر هفت گردون
تو ليلي را نديدستي دل مست
از آن مجنون صفت رفتي تو از دست
يقين ديوانه از عشق ليلي
زيادت ميکني هر لحظه ميلي
يقين ديوانه و تو نداني
نشايد کاينچنين ديوانه ماني
در اين ديوانگي ايدل چه ديدي
دمي در صحبت ليلي رسيدي
نديدي روي ليلي ايدل ريش
حجاب آورده اينجا گه تو در پيش
نميداند مگر ليلي در اينجا
که مجنون ميکند هر لحظه غوغا
نميداند مگر ليلي در اينراز
که خواهد گشت مجنون جان و سرباز
نميداند مگر ليلي که مجنون
فتادست اينزمان اندر گو خون
چنان مجنون اسير و مستمندست
بدست خود سر خود را فکندست
چنان مجنون فتاده در دل خونست
که اندر وي نظاره هفت گردونست
عجب ليلي درون جان بمانده
ميان خاک ره در خون بمانده
ابا ليلي و ليلي گشته مجنون
که ميدانيد که اين اسرار خود چون
چنان عطار مجنون وصالست
که گوئي در غم و رنج و وبالست
دمادم ميشود ديوانه عشق
هميگويد يقين افسانه عشق
چو ليلي دارد اندر بر چگويد
نکرده هيچ گم ديگر چه جويد
چو ليلي با منست و راز ديدم
حقيقت روي ليلي باز ديدم
مر اين ديوانگي از عشق محبوب
مرا باشد که پيدا گشت مطلوب
حقيقت طالبم مطلوب آمد
وز اينجا يوسفم يعقوب آمد
منم مجنون منم ليلي در اينجا
منم يعقوب و يوسف در هويدا
وصال ليلي ام حاصل شده کل
چو يوسف جان من واصل شده کل
چنان ديدم جمال روي جانان
که چون مجنون شدم در عشق پنهان
چنان ليلي صفت مجنون شدستم
که گوئي از خودي بيرون شدستم
چنان بيخود شدم اندر خودي من
که يکسان شد برم نيک و بدي من
چنان مستم که با خود مينمايم
که در هستي بکل عين بقايم
چنان در جان من بنشسته محبوب
که طالب را بيک ره ديد مطلوب
دلم چون يار ديد و با خود آمد
در آخر فارغ از نيک و بد آمد
در آخر فارغت و عين گفتار
دمادم مينمايد ديدن يار
منم امروز اعجوب زمانه
که معشوقت حاصل بي بهانه
منم امروز بنموده در اينراز
ابا عشاق خود انجام و آغاز
جمال طلعت ليلي بديدم
از آن مجنوني اکنون آرميدم
جمال روي ليلي بس عيانست
از او شوري فتاده در جهانست