در آگاهي دادن دل و عين منزل و او از آن عاشق بودن فرمايد

الا تا چند در منزل شتابي
تو اندر منزل و منزل نيابي
توئي در منزل اينجا راه کرده
حقيقت عزم ديد شاه کرده
تو اندر منزل و منزل نداني
توئي جان و دل من دل نداني
تو اندر منزلي ره کرده ايدوست
چنان مانده بتن در پرده ايدوست
تو اندر منزل و نايده ديدار
شده در منزل جان ناپديدار
تو اندر منزل و جائي بمانده
ولي در خويش تنهائي بمانده
تو اندر منزلي و وصل ديده
حقيقت عين ذات اصل ديده
تو اندر منزلي در نزد آنماه
چگويم چون نه از راه آگاه
تو اندر منزلي سرگشته خود
ميان خاک و خون آغشته خود
تو اندر منزلي ايدل بماندي
بدي سالک کنون و اصل بماندي
تو اندر منزل وصل خدائي
نظر کن باز کز اصل خدائي
تو اندر منزل جاني و جانان
نموده رخ ترا اينجا در اعيان
سوي منزل رسيدستي تو تحقيق
نمي يابي و ديدستي تو توفيق
سوي منزل رسيدي از سوي درد
فتادستي در اين منزل کنون فرد
سوي منزل رسيدستي نظر کن
ز ديد جان و دل خود را خبر کن
سوي منزل رسيدستي و ياري
بدان خوشباش چون با غمگساري
سوي منزل رسيدستي در آفاق
هنوز اندر رهند مرجمله عشاق
سوي منزل ز ديد حق رسيدي
جمال حق در اين منزل بديدي
در اين منزل وصالت دست دادست
خر و بارت سوي منزل فتادست
در اين منزل زدي بيشک قدم تو
که تا در منزلي عين عدم تو
رسيدي ايدل و کامي نديدي
ز منزل تو يقين نامي شنيدي
رسيدي در سوي منزل نديدي
مراد خويشتن حاصل نديدي
رسيدي سوي منزل بي سر و جان
از آن گشتي تو چون خورشيد تابان
بياب ايدوست وصل دوست در دل
که اينجا منزلست و نيست منزل
بمنزل چون رسيدي وصل درياب
زماني کرد بيدارت از اين خواب
بمنزل چون رسيدي همچو مردان
حقيقت خوش نشين با دوست شادان
در اين منزل که جانها ره نبردند
هم اندر منزل افتادند و مردند
تو ره بردي و خواهي مرد اينجا
ندانم تا چه خواهي برد اينجا
تو اندر منزلي تا چند گوئي
تو اکنون بيدلي تا چند جوئي
بگو تا چند جوئي منزل يار
که آخر بر گشائي مشکل يار
بگو تا چند جوئي منزل ايدوست
که تو در منزلي و منزلت اوست
تو اندر منزلي اندر منازل
چگويم چون نداري ديدن دل
دل و جان اندر اين منزل بماندست
ميان نار و ريح و گل بماندست
چنانش آب افکنده بسيلاب
کز اينجا ميبرد آنجا با شتاب
چو گردابست دريا از پس و پيش
مرو بيرون ز منزل ايدل ريش
جزيره داري و منزل همين است
ترا منزل ترا عين اليقين است
کناري يافتي اندر کناره
کني در بحر استسقا نظاره
بمنزل در رسيدستي کنون تو
حقيقت داري اينجا رهنمون تو
حقيقت رهنمون جانت باشد
که اينجا دردت دور ماندت باشد
تو جان خود چنان آسان گرفتي
از آن مانده کنون اندر شگفتي
تو جان خود مده آسانت از دست
که جان با جان جان ديدست و پيوست
چو جان ره برده است و راه ديدست
در ايمنزل وصال شاه ديدست
ز جان بگذر که جان از تو گذشتست
حقيقت سير اشيا در نوشتت
دل و جان با تو پيوستت دائم
بذات جان جان پيوسته قائم
شده در تو تو اندر جان و دل گم
که اين قطره بمن بحرست قلزم
نگاهي کن تو در جان حقيقي
که با او زان سر اينجا گه رفيقي
رفيقي کرده با جان از آن سر
نداني چون کنم اين سر تو رهبر
رفيقي کرده با جان در اينجا
در اينجا آمدي ايجان از آنجا
رفيقي کرده با جان نداني
حرامت باد اگر غافل بماني
فرو بست و ندانستي ورا تو
ابا او کرده اينجا جفا تو
رفيقي کرده با جان خود تو
از او غافل شده در نيک و بد تو
رفيقي کرده با جان حقيقت
رهائي کن ورا اينجا طبيعت
رفيقي کرده با جان تو از ذات
رسيدستي کنون در قرب ذرات
رفيقي کرده ز آنجا ابا تو
رها کردي تو بار خويش نيکو
ندني اي ترا مجروح مانده
که ماندستي تو خود بيروح مانده
وصالت دست آسان بود داده
وليکن ماندي از مرکب پياده
وصالت دست آسان بود در دست
وليکن عشق پيوند تو بگسست
وصال يار اينجا ديده بودي
حقيقت پاي تا سر ديده بودي
کسي هرگز کند اين کان تو کردي
از آن افتاده در اندوه و دردي
ندانستي ترا معذور دارم
کنم نزديکت و ني دور دارم
بده انصاف ايدل اندر اينجا
که گردي عاقبت واصل در اينجا
بده انصاف اي از خود رميده
کنون بگشاي اينجا مر دو ديده
بده انصاف ايدل در حقيقت
طريقت کن تو از عين طريقت
بده انصاف جان اي راز ديده
که ياري اندر آخر باز ديده
بده انصاف و اندر وي فنا شو
در او مستغرق عين بقا شو
بده انصاف و شو در عالم جان
تو بيش از پيش مر خود را مرنجان
بده انصاف کاکنون يار ديدي
يقين بيزحمت اغيار ديدي
بده انصاف ايجان و جهان را
که وصلش يافستي رايگان را
بده انصاف تو در عالم عشق
که ديدي بار ديگر آدم عشق
بده انصاف و اندر خود يقين بين
تو ذات اولين و آخرين بين
بده انصاف چون گشتي تو خورشيد
که خواهي ماندني بي سايه جاويد
بده انصاف و بنگر راز جانان
يقين انجام و با آغاز جانان
تو چون در کل رسيدي جزو بگذار
تو چون در جان رسيدي عضو بگذار
تو چون در کل رسيدي راز بنگر
ز خود انجام و هم آغاز بنگر
همه در تست اي ناديده اسرار
وجود تست اندر عين پندار
همه در تست و تو اندر گماني
از آن اسرار من اينجا نداني
همه در تست تو و اندر همه گم
همه چون قطره و تو عين قلزم
همه در تست و تو در خود حجابي
فتاده در پي نقش و حسابي
همه در تست و تو عين صفاتي
چرا غافل ز ديد نور ذاتي
همه در تست وز تست اين همه راز
نه کس آمد نه کس خواهد شدن باز
همه در تست هيچي نيست اينجا
بجز تو هيچ و هيچي نيست اينجا
عطارد گر دبيرست و توانا
قلم در دست و اندر راز دانا
شده نادان او در کل احوال
بسوزد چند بار اندر مه و سال
ز سهم سيف او مريخ لالست
فتاده زار دائم در وبالست
تمات کوکبان چرخ گردون
شوند از عشق او گردان و در خون
زهي بگذشته از افلاک و انجم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
زهي کرده غلام و چاکر تو
مه و خورشيد بيشک ناظر تو
توئي اصل اي نمود سر اسرار
زماني برقع از دلدار بردار
توئي مير و توئي خسرو تو سلطان
توئي جسم و توئي جان و تو جانان
ترا زيبد بعالم پادشاهي
که جزو و کل رسولا پادشاهي
ترا زيبد بزرگي اي سرافراز
که خواهد ديدن از تو عزت و ناز
ترا زيبد که سلطاني کني تو
بت کفار اينجا بشکني تو
ترا زيبد که داري سر بيچون
نهي شرع و اساست بيچه و چون
ترا زيبد رسولي در ميانه
که عز و رفعتت شد جاودانه
ترا زيبد که داري معجز اينجا
همه بر درگه تو عاجز اينجا
ترا زيبد که گرداني قمر را
دو نميه در بر اهل نظر را
ترا زيبد که آهو خواست زنهار
ز تو اي سيد داناي جبار
ترا زيبد که فخر تست آفاق
همه اندر دوئي تو در ميان طاق
زهي طاق دو ابروي تو محراب
بر محراب تو جان رفته در خواب
توئي شاه و همه اينجا غلامت
بکرده گوش در سوي پيامت
بتو روشن شده آفاق يکسر
بتو اينجا يقين متشاق يکسر
بتو روشن شده اين راه تاريک
نهادستي اساس شرع باريک
از آن موئي در اينمعني نگنجد
دل و جان نزد شرعت خد چه سنجد
ره شرع تو هر کو يافت کل شد
در اينجا بيشکي بي عيب و ذل شد
ره شرع تو بود انبيا بود
ولي همچون تو کس اين بود ننمود
تو بنمودي رخ و شد آشکاره
قمر هر ماه ميگردد دو پاره
شود نيمي کم و نيمي پديدار
دگر آن نيم ديگر ناپديدار
شود در پيش خورشيد جمالت
حقيقت باز شد سوي وصالت
وصالت جمله جويانند اينجا
همه ذرات پويانند اينجا
وصالت يافت آنکو سر ببازيد
بجان خويشتن اينجا ننازيد
وصالت يافت آن کو تن برانداخت
وجود خويشتن چون شمع بگداخت
وصالت يافت اينجا آنکه دل شد
وگر نه پيش ذات تو خجل شد
وصالت يافت آنکو ديد رويت
بود دائم غلام و خاک کويت
وصالت يافت کز خود شد جدائي
رسيد آنگاه در عين خدائي
وصالت يافت اينجا هر که جان شد
بنزد روي تو از خود نهان شد
وصالت يافت کو ذات تو باشد
حقيقت عين آيات تو باشد
وصالت يافت آنکو شرع بگزيد
رسيد از ديد تو در ديدن ديد
وصالت گر بيابد ره نديده
که او باشد دل آگه نديده
نداند راه سوي تو دل و جان
بماند تا ابد در عين زندان
وصالت يافت مر اين جان عطار
از آن شد او ز بحر تو گهر بار
چنان اندر وصالت راه ديدست
که خود را بي توئي اي شاه ديدست
چنان در عشق اينجا در فشاند
در آخر پيش ذاتت سر فشاند
ندارد هيچ چيزي جز سر تو
چو خاک افتاد مسکين بر در تو
در تو دارد و هر کس ندارد
جز از تو رو ز پيش و پس ندارد
تو چون درماندگان را دستگيري
سزد گر بنده خود را پذيري
رهاني مرد را زين گفتن پر
اگر چه ريخت از بحر دلش در
ز وصل تو جهان مجروح ماندست
که جانش رفت دروي روح ماندست
ز وصل تو نمودش کن نمودار
حجابش بيشکي از پيش بردار
چو ميداني که هست او خود غلامت
بگفت او باز با هر کس پيامت
پيامت گفت اينجا جمله سرباز
در آخر پيش رويت گشت سرباز
چنان گفتست راز تو حقيقت
همه در سر مکشوف شريعت
ابا تو گفت هم از تو شنيده
ز بهر تو بخاک و خون طپيده
توئي پيغامبران را شاه و سرور
نگه کن در دل عطار بنگر
نگه کن عقل تو عقل جهاني
حقيقت مهتر آخر زماني
ز تو آدم شرف دارد ز بودش
که بد نوري ز ذاتت در وجودش
بتو آدم حقيقت يافت جانان
تو بودي مر ورا پيدا و پنهان
بتو آدم نمود انبيا شد
که صافي گشت و بر صدق و صفا شد
بتو نوح از دو عالم شد نهاني
که پيش تست بيشکي معاني
بتو پيدا تمامت انبيا اند
بتو اعيان حقيقت اوليا اند
توئي مهتر توئي بهتر چگويم
که در ميدان شرع تو چو گويم
بسي چوگان عشقت خورده ام من
از آن در عشق تو خو کرده ام من
چنان من دوست دارم ياورانت
چنانم زار اينجا در عيانت
که مي بينم ترا اندر دل خود
حقيقت کرده ام من حاصل خود
بتو شادم بتو آباد مانده
بتو پيوسته ام آباد مانده
تو ميداني دواي دردم ايدوست
که مجروح و عجب رو زردم ايدوست
تو ميداني دواي درد عطار
دوا کن بخش او را کم کن آزار
چنان عطار در درد تو بگداخت
باخر يافت راحت بس سر افراخت
دواي درد عشاق جهاني
دواي عاشقان هم خود تو داني
دوا کن ايندل درمانده ايجان
که همچون حلقه بر درمانده ايجان
دوا کن ايندل حيران بمانده
که چون چرخست سرگردان بمانده
دوا کن ايندل افتاده از دست
وگرنه زير پاي غم شود پست
دوا کن ايندل مجروح و افگار
که ديدست او ز عشقت رنج و تيمار
دوا کن ايندل مسکين مجروح
مر او را قوت آور در سوي روح
دوا کن اي طبيب کار ديده
دلم زيرا که هست آزار ديده
از آن جام محبت زانکه خوردي
بمن آور از آن جام تو دردي
ز درد جام خود دردم شفا ده
دلم از رنگ نقش خود صفا ده
ز درد عشقت ايجانان جمله
شدم رنجور اي درمان جمله
دمادم ميخورم خون دل خويش
ندارم هيچ جز تو حاصل خويش
مرا حاصل توئي درد و اندوه
برون آور مرا از بار اين کوه
بريز پاي کوه عشق ماندم
بجاي آب خون از ديده راندم
ز بهر وصل تو اندر فراقم
بديدار خوش تو اشتياقم
چنانست اي مه خورشيد تابان
که چون ذره سوي خورشيد تابان
چنانست ايندل درمانده در غم
که چيزي جز تو نيست او را يقين هم
توئي درد و توئي اکنون دوايم
ز بيش اندازه بنمائي جفايم
چنانم شد فنا دل در ره تو
که اول بود اينجا آگه تو
کنونش عقل شد در عشقت ايجان
کند هر لحظه اينجا شرح و برهان
ز تو دارد ز تو اينجاي گويد
وصال روي تو اينجاي جويد
چنان در شرح محبوس تو شد دل
کز آن در عاقبت شد عشق حاصل
چو عشق روي تو اندر سرم بود
حقيقت عشق تو هم رهبرم بود
چو عشق روي تو آمد در اينجان
حقيقت فاش گفتم راز جانان
چو عشق روي تو در جانم افتاد
حقيقت کز در ايمانم افتاد
چو عشق روي تو ديدار بنمود
مرا آنجا در اسرار بگشود
چو عشق روي تو آمد مرا ديد
رهائي دادم از پندار تقليد
چو عشق روي تو جانان نمودم
از آن هر لحظه من برهان نمودم
چو عشق روي تو خورشيد جان بود
مرا اينجا در اسرار بگشود
نميدانست کس عشق تو جانا
ز من شد بعد از اين در جمله پيدا
ز من پيدا شد اسرار يقينت
که من بودم در اينجا پيش بينت
ز من شدفاش اينجا کل اسرار
که از عشق تو کردم کل ديدار
چنان در جان عطاري بمانده
که همچون نافه اسراري بمانده
دماغم شد معطر مست گشته
از اول نيست بود و هست گشته
کنون سر با تو و سر با تو دارم
که هستي در حقيقت غمگسارم
سرو کارم کنون سوي تو افتاد
که خبر با بار در کوي تو افتاد
معطر کرده افاق جمله
بتو ذرات شد مشتاق جمله
معطر کرده آفاق از بوي
سلاسل بسته عشاق از موي
بموئي بسته بر پاي جانها
بهر حرفي است مر شرح و بيانها
هر آنکو جز رضاي جانت جويد
بجز مر دفتر و ديوانت جويد
بماند تا ابد بسته در اين پاي
نيارد وقت بيشک جاي بر جاي
هر آنکو پاي غم او را بشادي
ز غم افتاد اندر سوي شادي
ابي غم شد هر آنکو برد فرمان
ترا ورنه فتاد او سوي زندان
ز زندان تو کي يابد رهايي
که از خود يابد اينجا گه جدائي
بود طالب کسي کو راز بيند
در اينجا ديد شرعت باز بيند
به نسپارد ره شرع تو اينجا
نداند اصل با فرع تو اينجا
سپارد راه آنکو در طريقت
رساند ديد تو اندر حقيقت
تو اينجا رهنماي واصلاني
تو بنهادي اساس و هم تو داني
ره شرعت سپردم سالها من
بسي معلوم کردم حالها من
ره شرعت سپرده گاه و بيگاه
ز جان گفتم ز دل استغفرالله
ره شرعت سپردم اينزمان من
نهادم در برت کون و مکان من
همه در تست و در عين وصالي
چرا افکنده خود را در وبالي
همه در تست بردار اين گمانرا
که تا بيشک يکي بيني عيان را
همه در تست يکدم در يقين شو
يکي بنگر بديده اولين شو
همه در تست بردار اين حجابت
که در يکي نباشد اين حسابت
همه در تست اي اول نديده
ز ديد وصل او نامي شنيده
همه در تست و تو اندر وصالي
نه نقصاني که دائم در کمالي
توئي ليکن گمانت در گرفته
زهر شرحي بيانت در گرفته
گمانت آنچنان اينجا نمودست
که هر لحظه دو صد غوغا نمودست
گمانت آنچنان بگرفت در بند
که از اسرارت اينجا گه بيفکند
گمانت آنچنان محبوس دارد
که اين در بر تو کل بدروس دارد
گمان بردار اي بيچون جمله
که خواهي ريخت اينجا خون جمله
گمان بردار اي بنموده خود را
فکنده تهمتي در نيک و بد را
گمان بردار تا خود باز بيني
مشو گنجشگ تا شهباز بيني
گمان بردار و واصل شو چو آن پير
که اندر وصل اينجا نيست تدبير
گمان بردار اي عين العيان تو
دگر کن شرح و ديگر در بيان تو
گمان بردار چو سلطان عشقي
فتاده در پي برهان عشقي
فتاده اينزمان اندر وصالي
چرا اندر پي رنج و وبالي
حقيقت بين و بگذر از همه باز
وجود خويش را اندر همه باز
حقيقت بين تو در عين شريعت
شريعت خود بدان بيشک حقيقت
حقيقت شرع دان و بگذار از وي
طبيعت فرع دان و بگذر از وي
حقيقت بيشکي چون راه داري
در او ديدار روي شاه داري
حقيقت بيشکي ذاتست بنگر
در او مرعين آيا تست بنگر
حقيقت جمله مردان يافتستند
در او از جان و دل بشتافتند
حقيقت راز بيچونست در ياب
يکي درياي پر خونست بشتاب
حقيقت و اصلان دريافت ديدند
ز بود خود ببود که رسيدند
حقيقت هر که بسپارد در اينجا
حجاب از پيش بردارد در اينجا
حقيقت هر که اينجا باز يابد
اناالحق گويد و حق باز يابد
حقيقت هر که اينجا يافت در خود
برش يکسان نمايد نيک يا بد