در عين ذات و صفات و قدرت و قوت اسرار الهي فرمايد

تعالي الله از ديدار ذاتم
تعالي الله از عين صفاتم
تعالي مالک الملک قديمم
که هم رحمان و هم حي و رحيمم
تعالي واجب الوجود وجودم
نباشد تا ستايد زانکه بودم
همه جانها ز من حيران نمايد
فلک در ذات من گردان نمايد
منم من باشم و گردان اين خلق
نهان در ذات بيچونم که الحق
کنم زنده چو ميرانم تمامت
نمايم بعد از آن يوم القيامت
حساب عدل آنروز ترازو
برانم يک بيک از زور بازو
يدالله من از جمله فزونست
که ذاتم هم درون و هم برونست
يدالله من آمد در دل کل
گرفته برگشاده مشکل کل
بعدلم گر کسي کردست روزي
در اينجا گاه بر بيچاره سوزي
ستانم داد او زو من ستانم
که من جان بخشم و من جان ستانم
دهم من جمله را بستانم آن باز
که دارد آخر اندر عز و اعزاز
مرا رحمت فزونست اندر اينجا
فشانم بر جهود و گبر و ترسا
بقدر هر کسي رحمت کنم من
نه همچون ديگران زحمت کنم من
اگر چه سر قرآنم هويداست
همه اسرار من اينجا هويداست
حقيقت سر قرآنم يقين است
مرا گفتار و راز اولين است
نگر قرآن که آن ذات من آمد
حقيقت عشق آيات من آمد
ز قرآن در گشا و راز بنگر
تو چون منصور خود را باز بنگر
ز قرآن در گشايد راز بيني
تو چون منصور خود را باز ببيني
ز قرآن جوي هر درمان دردت
کز اين عين دوئي آزاد کردت
ز قرآن هر دو را دولت فزايد
ز قرآن سالکان عزت فزايد
ز قرآن باز بين مر اوليا را
ز قرآن بين حقيقت انبيا را
هر آنکو سر قرآن يافت اينجا
حقيقت جان جانان يافت اينجا
هر آنکو يافت قرآن سر دلدار
ز قرآن باز ديد اينجا رخ يار
هر آنکو يافت قرآن بيچه و چون
حقيقت برگذشت از هفت گردون
حقيقت ذات قرآن کل خدايست
مگو اين چون و آن معني چرايست
حقيقت ذات قرآن مصطفايست
که اول معدن صدق و صفايست
ز قرآن يافت او اين عزت و ناز
ز قرآن در دو عالم عالم شد سرافراز
ز قرآن يافت اينجا سر بيچون
که او بد زاهد اسرار گردون
حقيقت خانقاه اوست دنيا
که او ديدست بيشک سر مولي
که او بد مر حبيب آشکاره
بر او مر جزو و کل اينجا نظاره
حقيقت او حبيب کردگارست
که نزد و اصلان ديدار يارست
فتاده صيت شرع او بافاق
که او هست اندر اين اسرار کل طاق
محمد (ص) دان تو سر ذات جانان
که او آورد مر آيات جانان
تمامت انبيا در پيش بودش
شده تا روز محشر در سجودش
مه از شرم رخش بگداخت اينجا
به پيش او سپر انداخت اينجا
حقيقت شد يقين خور در رخ زرد
چو ديد آن نور روي احمد (ص) فرد
بجان هر مشتريش مشتري شد
ز جان و دل ورا در چاکري شد
زحل در پيش قدرش در وحل ماند
بنزد رفعت او بي محل ماند
چو منصور تو اينجا ميزنم دم
اناالحق در تو اي بيچون همدم
چو منصور تو من ديدار دارم
چو او اينجا هواي يار دارم
چو منصور تو ميخواهم که جانرا
برافشانم ابر خلق جهانرا
چو منصور تو ميخواهم بر خلق
بسوزانم بت و زنار با دلق
چو منصور تو ميخواهم در اينجا
که اندازم چو او يک شور و غوغا
چو منصور تو يک آتش فروزم
وجود و بود خود در ناز سوزم
چو منصور تو من ديوانه هستم
که از خمخانه ذات تو مستم
چو منصورت اناالحق باز ديدم
بگفتم باز آنچه از تو شنيدم
چو منصورت فناي خويش خواهم
تمامت جزو و کل در پيش خواهم
چو منصورت چنانم از غم ايدوست
که ميخواهم که بيرون آيم از پوست
هر آنکو يافت قرآن سر دلدار
ز قرآن باز ديد اينجا رخ يار
هر آنکو يافت قرآن بيچه و چون
حقيقت بر گذشت از هفت گردون
حقيقت ذات قرآن کل خدايست
مگو اين چون و آن معني چرايست
حقيقت ذات قرآن مصطفايست
که اول معدن صدق و صفايست
ز قرآن يافت او اين عزت و ناز
ز قرآن در دو عالم شد سرافراز
ز قرآن يافت اينجا سر بيچون
که او بد زاهد اسرار گردون
حقيقت خانقاه اوست دنيا
که او ديدست بيشک سر مولي
که او بد مر حبيب آشکاره
بر او مر جزو و کل اينجا نظاره
حقيقت او حبيب کردگارست
که نزد و اصلان ديدار يارست
فتاده صيت شرع او بافاق
که او هست اندر اين اسرار کل طاق
محمد (ص) دان تو سر ذات جانان
که او آورد مر آيات جانان
تمامت انبيا در پيش بودش
شده تا روز محشر در سجودش
مه از شرم رخش بگداخت اينجا
به پيش او سپر انداخت اينجا
حقيقت شد يقين خور در رخ زرد
چو ديد آن نور روي احمد (ص) فرد
بجان هر مشتريش مشتري شد
ز جان و دل ورا در چاکري شد
زحل در پيش قدرش در وحل ماند
بنزد رفعت او بي محل ماند
چو منصور تو اينجا ميزنم دم
اناالحق در تو اي بيچون همدم
چو منصور تو اينجا ميزنم دم
اناالحق در تو اي بيچون همدم
چو منصور تو من ديدار دارم
چو او اينجا هواي يار دارم
چو منصور تو ميخواهم که جانرا
برافشانم ابر خلق جهانرا
چو منصور تو ميخواهم بر خلق
بسوزانم بت و زنار با دلق
چو منصور تو ميخواهم در اينجا
که اندازه چو او يک شور و غوغا
چو منصور تو يک آتش فروزم
وجود و بود خود در ناز سوزم
چو منصور تو من ديوانه هستم
که از خمخانه ذات تو مستم
چو منصورت اناالحق باز ديدم
بگفتم باز آنچه از تو شنيدم
چو منصورت فناي خويش خواهم
تمامت جزو و کل در پيش خواهم
چو منصورت چنانم از غم ايدوست
که ميخواهم که بيرون آيم از پوست
چو منصورت چنانم زار مانده
دو دستم زير پاي دار مانده
چو منصورت فنادستم بغوغا
که افتادستم اندر عشق و سودا
چو منصورت چنانم سوخته من
که اندر خويش نار افروخته من
هميخواهم چنان ايماه افلاک
که محوم داري اينجا گاه بل پاک
اناالحق با تو ميگويم تو گوئي
دواي دردم اينجا گه تو جوئي
اناالحق با تو ميگويم دل و جان
همي بارم ز ديده در و مرجان
اناالحق با توميگويم بشادي
که اين توفيقم آخر مي تو دادي
اناالحق با تو ميگويم که جاني
حقيقت برتر از کون و مکاني
اناالحق با تو ميگويم دمادم
که کس اينجا ندارد جز تو همدم
اناالحق با تو ميگويم در اينراز
که افکندم ز رويت پرده را باز
اناالحق با تو ميگويم که چوني
که بگرفته درون را با بروني
اناالحق با تو ميگويم ز اسرار
که در جانم شدي کلي پديدار
اناالحق با تو ميگويم که ذاتي
مرا بنموده در عين صفاتي
اناالحق با تو ميگويم که بيچون
نمودستي رخت از کاف و از نون
اناالحق با و ميگويم ز حالت
که ديدم بيشکي عين وصالت
اناالحق با تو ميگويم که گفتم
ز تو اين جوهر اسرار سفتم
ترا ديدم که پيدا و پنهاني
مرا جان و دل و هم جان جاني
ترا ديدم از آنت عاشقم من
که بر اين عشق جانان لايقم من
ترا ديدم وجود و بود خود باز
که صنع خود نمودستي باعزاز
تو بودي بود من اي بود جمله
نموده در همه معبود جمله
منت ديدم که هستي راز اينجا
نموده روي بر اعزاز اينجا
چو من مستي که ديد از قربت دوست
که بيرون آمدم يکباره از پوست
چو من مستي که ديد اينجا فتاده
همه حيران نظر بر جان نهاده
ز جان در سوي جانان برده کل راه
شده از سر بيچون مست و آگاه
عجائب حالتي باشد در اينراز
چگويم با که گويم اين سخن باز
منم با دوست سوزانيده صورت
فکنده از خود اينجا خود ضرورت
ز عشق دوست هم در دوست ديدم
چنان کاينجا کمال اوست ديدم
جلالش آنچنانم برده از دست
که چرخم آسيا بد خرد بشکست
شدم در آسياي چرخ گردان
دگر گردي شدم افشانده بيجان
دگر مانند ذره سوي افلاک
نهادم روي از خورشيد بر خاک
شدم چون ذره اينجا پايکوبان
جمال دوست اندر جمله جويان
رسيدم سوي خورشيد منور
بديدم بود خورشيدم سراسر
چو خورشيدي شدم در عين آن ذات
بتابيدم چو خور بر جمله ذرات
چو خورشيدي شدم کلي عيان من
دگر چون خور شدم اينجا نهان من
چو خورشيدي شدم در بود بودم
چو خورشيد دگر رخ را نمودم
چو خورشيدي منم اينجاي تابان
بهر ذرات من گشتم شتابان
چو خورشيدي شدم در ديدن ديد
گذر کردم ز طامات و ز تقليد
چو خورشيدم کنون اندر کنارست
مرا فيض از رخ او بيشمارست
چو خورشيدم که هستم راهبر من
در آنره ميفشانم در و زر من
چو خورشيدم من اندر عين افلاک
فتاده در نمود حقه خاک
چو خورشيدم بمانده در تک و تاب
بهر جا گه روان گشته با شتاب
چو خورشيدم قمر پيدا نموده
قمر در ذرات خود يکتا نموده
چو خورشيدم قمر را محو کرده
دگر در اندرون هفت پرده
چو خورشيدم دگر ز آغاز و انجام
قمر را بدو کرده در سرانجام
منم خورشيد گردان کرده ام نور
منم در جلمه آفاق مشهور
منم خورشيد جانها گر بدانند
چو ذره خويش سوي من فشانند
منم خورشيد اسرار حقيقت
که بسپردم بخود سر طريقت
منم خورشيد برج لامکاني
که ميتابم من از چرخ معاني
منم خورشيد و نور مشتري ام
که خود بفروشم و خود مشتريم
منم خورشيد اينجا رخ نموده
رخ ميمون خود فرخ نموده
منم خورشيد اين برج سعادت
نموده روي خود در تيه قربت
منم خورشيد و هستم بود جمله
حقيقت دان عيان معبود جمله
منم خورشيد تابان در دل و جان
منم جان و منم دل جان جانان
منم خورشيد اينجا آشکاره
يقين بر من همه عالم نظاره
منم خورشيد گشته آسمانها
بسي کرده بخود شرح و بيانها
منم خورشيد در آتش فتاده
درون آتش سرکش نهاده
منم خورشيد اندر قربت باد
ز نور خويش عالم کرده آباد
منم خورشيد اندر آب مانده
درون بحر در سيلاب مانده
منم خورشيد پنهان گشته در خاک
نموده راز خود در سير افلاک
منم خورشيد تابان سوي هر کوه
همه ذرات اينجا بر من انبوه
منم خورشيد و در دريا فتاده
چو جوهر در صفت يکتا فتاده
منم خورشيد جوهر باش جمله
که اينجا آمدم نقاش جمله
منم جوهر که بنمودم چو خورشيد
بماندم هم بخواهم ماند جاويد
منم خورشيد پيدايم ز پنهان
منم جوهر در اين درياي عمان
گهي خورشيد و گه جوهر نمايم
گهي خشک و گهي من ترنمايم
گهي خورشيدم و گاهي قمر من
دويدم گرد اشيا سر بسر من
گهي ماهم ز خود مشتق نموده
گهي چون بدرم و از حق نموده
گهي من گويم و بر چره گردان
کمال عشق اندر چرخ جويان
دمي مر تخم اندر عدل مانده
بسي خونها ز عشق خود فشانده
گهي در قرينم گه در بقايم
گهي در نعمت گه در فنايم
دمي جانم نموده روي در دل
در اينجا گه نمودم راز مشکل
دمي دل دارم و جان محو کرده
نمايم رخ من اندر هفت پرده
دمي چشمم دمي هوش و دمي گوش
دمي ديد و زبانم گشته خاموش
دمي گوشم نداري لن تراني
هميگويم در اين شرح و معاني
دمي هوشم نموده جمله اسرار
بگفته راز خود با جمله اغيار
دمي عقلم در اينجا در تک و تاز
که تا پرده براندازم عيان باز
دمي شوقم درون جان و دلها
نمايم هر کسي را شور و غوغا
دمي عشقم ز جان هر رخ نموده
در اسرار کلي بر گشوده
دمي در عشق بنمايم رخ خود
دمي در شوق گويم پاسخ خود
دمي در پرده بنمايم جمالم
بهر گو خواهم اينجا گه وصالم
دمي من پرده ساز و پرده سوزم
ز خود آتش بخود اينجا فروزم
گهي هستم گهي پنهان شده من
گهي با جسمم و گه جان شده من
گهي بر گويم اين سر آشکاره
در اينجا جزو و کل در من نظاره
گهي اينجا اناالحق ميزنم باز
برافکنده بکل انجام و آغاز
گهي اينجا اناالحق ميزنم باز
برافکنده بکل انجام و آغاز
گهي اينجا بمن غوغاي هر کس
گرفته هر نفس از پيش و از پس
دمي با يار در خلوت نشسته
در اينجا در بروي غير بسته
دمي در خلوت جانان که باشيم
همه جانان شود ما خود نباشيم
همه جانان شود آن لحظه که جسمم
برافتد ننگ و نام و نقش و اسمم
همه جانان تابانم چو خورشيد
شود خورشيد سايه تا بجاويد
همه جانان شوم در عين خلوت
رسم بيچون بسوي ذات قربت
همه جانان شوم لاگشته کلي
ز الا الله و الا گشته کلي
همه جانان شوم در عين آن ذات
چو خورشيدي که اندر عين ذرات
همه جانان شوم چون هست جانان
در آنحالت بمانم مست جانان
همه جانان شوم چه از پس و پيش
براندازد زناگه برقع خويش
همه جانان شوم چون رخ نمايد
مرا هر لحظه اين پاسخ نمايد
همه من باشم و جانان نباشد
بدين صورت مر اين آسان نباشد
دهد پاسخ مرا چون من نباشم
درون ديد عين تن نباشم
که اي من با تو و تو در ميان گم
تو اندر قطره اندر عين قلزم
که اي ناديده اتمام سراپاي
چه ميگردي چو ذره جاي بر جاي