در صفات فيض و حکمت حکما و عيان يوسف جان فرمايد - قسمت اول

نه اصل خون ز حيوان و نباتست
نبات از فيض و فيض از نور ذاتست
نه اصل جان و دل از قطره خونست
ولي اينمعني از گفتار بيرونست
ز فيض نور ميرويد نباتي
ز حيوان بعد از آن آرد حياتي
منم عين نبات و بود حيوان
شود پيدا حقيقت جسم انسان
حکيمان مي بسي تقرير کردند
کتب ها را پر از تفسير کردند
مر اينمعني بسي گفتند اينجا
در اسرار بر شفتند اينجا
وليکن کرد ناصر سر اظهار
بيايد مي بسفتن آن بناچار
چرا گويد حکيم پاک ديده
در اينجا بود سر پاک ديده
کمال حکمتش عين اليقين شد
از آن پنهان وي از خلق زمين شد
چنان پنهان شد از خلق جهان او
که ماند از صورت و معني نهان او
اگر چه بود حکمش مر ورا پيش
همه بد ديده او اسرار از پيش
در آخر حکمتش چون عزلت افتاد
از آن در عين ذات و قربت افتاد
در آخر حکمتش افزود بيچون
خدا را باز ديد او بي چه و چون
خدا را باز ددي او آخر کار
گريزان شد ز خلق او کل بيکبار
وجود خويش پنهان کرد اينجا
حقيقت بود مردي مرد اينجا
چو خود را کرد پنهان سوي آن ذات
عيان شد در حقيقت زو هر آيات
همه تقرير او از عقل و جان بود
که عقل و جان يقين عين العيان بود
ز جان و تن همه تقرير پرداخت
باخر جان و تن اينجا برافراخت
سوي کوه قناعت راهش افتاد
خور از ماهي بسوي ماهش افتاد
در آن قربت که بودش حد و امکان
سلوکي کرد و خود را کرد پنهان
بسوي قاف قربت رفت و بنشست
در از عالم بروي خود فرو بست
در از عالم بسوي خود فنا کرد
پس آنگه رخ بدرگاه خدا کرد
در آن قاف قناعت بود چندان
که راجت يافت دروي حد و برهان
چنان حکمت که او را بود اينجا
زيان خويش کرده سود اينجا
حکيمان جهان از روي تعظيم
چو او ديگر نخواهد بود بي بيم
چنان واصل شد اينجا آخر کار
که شد از چشم انسان ناپديدار
چو يکسان شد از آنسان برگذشت او
بساط جزو و کل را در نوشت او
چو يکسان شد حقيقت يافت آخر
چو مردان در رهش بشتافت آخر
هر آنکو اندر اين قاف قناعت
گريزد پيش گيرد هر سه عادت
کم آزاري و کم خوردن حقيقت
پس آنگه طاعت از عين شريعت
بيابد اصل اول همچو مردان
رسد چون ناصر خسرو بجانان
زهي آنکس که عزلت جست آخر
که در باطن شدش اسرار ظاهر
مراو را گشت معني ديده ديد
نبايد اين مگر آنکس که اين ديد
به بيني اين تو اينجا آخر کار
چو مردان گرد اينجا ناپديدار
ز خوني آمدي پيدا تو بنگر
در اينراه اصل خوني نيک بنگر
ز خوني آمدي پيدا و پنهان
درون خاک خواهي شد نکودان
ز خوني تو رخ اندر عين صورت
ترا پيدا شده اينجات نفورت
ز خوني گشته تو مدتي چند
فتاده همچو مرغي مانده در بند
ز خون پيدا و اندر خاک ماندي
ميان اين پليدي پاک ماندي
ز خون نه ماه در عين رحم دوست
فرو بست او ز حکمت بر تنت پوست
ز خون خوردن بجان بشتافتي باز
چو بيرون آمدي جان يافتي باز
چو بيرون آمدي بر روي خاکت
مکاني ساختي آخر چه باکت
چو نه مه خون و ديگر بس دو سالت
همي خون سپيد از عين حالت
نژادت شد ز خون بسته اينجا
حقيقت عقل اينجا کرد دانا
بسي خون خوردي و راهي نديدي
که خود جز در پن چاهي نديدي
در اين چاه بلاماندي تو پر خون
رهي نابرده از اين چاه بيرون
چو يوسف دربن چاهي فتاده
نظر در مرکز شاهي گشاده
چو يوسف باز ماندي در اسيري
درون چاه تو بدر منيري
درون چاه ماندستي چو يوسف
درون حيرتي و صد تأسف
درون چاه چون يوسف بمعني
بمانده صورت و معني مولي
ترا اين عشق کرد اندر بن چاه
فرو انداخت ديگر در بن چاه
رسي با رفعت و عزو کمالت
چو بيرون آمد از چاه وبالت
برون آرد ترا از چاه آخر
رساند بيشکي با جاه آخر
در آخر قدر چاهي بازيابي
مقام عزت و اعزاز يابي
تو چون يوسف رسي در مصر جانت
شود مکشوف در راز نهانت
تو چون يوسف روي بر تخت جانا
شوي از عشق نيکوبخت جانا
کنون از يوسف معني جدائي
فتاده اندر اين چاه بلائي
ترا يوسف نموده رخ در اينجا
همه ملک دلت پر شور و غوغا
نمي بيني تو يوسف بر سر تخت
که تا بختت نشاند بر سر تخت
نمي بيني تو يوسف را در آن ديد
نخواهي ديد ديگر اين که بشنيد
که يوسف آمده اينجا پديدار
مرا او را جان يعقوبي طلبکار
چو يوسف بر سر تخست بنگر
ز ديدار عزيزش زود بر خور
چو يوسف رخ نمود و خود عيان کرد
خود اينجا فتنه خلق جهان کرد
ترا يوسف جمال خويش بنمود
در اينجا گه وصال خويش بنمود
از اول بود اندر چه فتاده
کنون بر تخت شد ايمرد ساده
نديدي يوسف جانت در اينجا
دو روزي هست مهمانت در اينجا
ترا مهمانست يوسف گر بداني
تو مر جانان مگر جانان بداني
جمال يوسف از برقع پديدار
چرا پرده فرهشتي بر رخ يار
جمال يوسف است اينجاي تابان
بنزد عاشقان چون مهر رخشان
جمال يوسف اينجا رخ نموداست
فراز تخت جان در عين بودست
جمال يوسف تست آشکاره
بر او ذرات عالم در نظاره
نديدي يوسف اي در خواب مانده
درون بحر در غرقاب مانده
نديدي يوسف اي افتاده معذور
که از يوسف بنزديکي شده دور
نديدي يوسف صديق اينجا
که تا يابي عيان تحقيق اينجا
نديدي يوسف و در خون بماندي
ز وصل يوسفت بيرون بماندي
نديدي يوسف و در انتظاري
بهرزه بود عمرت ميگذاري
نديدي يوسف اندر جان خود تو
از آن ماندي نه نيک و هست بد تو
تو يوسف را نديدي کور هستي
اگر نه کوري اي بيچاره مستي
ترا يوسف درون پرده و تو
بخود هستي خود گم کرده خود تو
ترا گم کرده ره عقل پر انديش
جمال يوسف بد در عيان پيش
نبرد او راه و تو از ره بينداخت
چو پروانه ترا در شمع بگداخت
زهي در خاک ره در خون طپيده
جمال يوسف اينجا گه نديده
مصيبت نامه بايد ز آغاز
که بر يوسف بديدي عاقبت باز
چو يوسف با تو در پرده نشستست
وجود تو ترا از دور خستست
ترا يعقوب ماتم ديده يار
بمانده در فراق يوسف خوار
ترا يوسف جدا و تو جدائي
از آن در فرقت و عين بلايي
ترا يوسف بشد از پيش ناگاه
فتاده گشت يوسف در بن چاه
ز تو شد دور و اندر چاه غم ماند
در آن منزل ميان لانعم ماند
وگر از چاهش آوردند بيرون
رسيده با تو و تو دل پر از خون
جمال او به نشناسي دگر باز
حجاب پرده از يوسف برانداز
حجاب پرده از رويش برافگن
که اسرارت شود اينجاي روشن
حجاب از روي يوسف يوسف زود بردار
نظر کن روي يوسف اي دلازارتر
حجاب روي يوسف باز کن تو
چو يوسف بر زليخا ناز کن تو
حجاب از روي يوسف چون شود دور
ترا گردد عيان اسرار منصور
حجابش باز کن از روي و بنگر
که خورشيد رخت بگرفت يکسر
حجابش باز کن از روي چونماه
که تا کلي بسوزاني تو خر گاه
حجابش باز کن از روي پرده
بسوزان هفت چرخ سالخورده
حجابش دور کن از رخ زماني
فروخوان هر زمانش داستاني
حجاب اين برقعست و بي تأسف
عيان بردار هان از روي يوسف
چو برداري ز رويش پرده ناز
به پيش شمع رويش زود بگداز
چو برداري ز رويش پرده عز
مگو از ماه و خور ديگر تو هرگز
چو برداري ز رويش پرده ذات
بخوان بر هر دو جمعش زود آيات
دورنش ثم وجه الله بنگر
وزان وجهت عين الله بنگر
دو عالم در رخ او کل عيان بين
رخش خورشيد برج لامکان بين
دو عالم از فروغ نور رويش
مثال ذره افتاده سويش
دو عالم پرتو يک لمعه اوست
دو عالم پرتو ديدار آن روست
جمالش ماه تا ماهي گرفتست
دلت گر نيز آگاهي گرفتست
جمال يوسف اندر تو نهاني
ترا حيوان شمارم گر چه جاني
رخش بنگر بخوان پس قل هوالله
درون جان نظر کن ما سوي الله
دو معني دارد اين گر راز داني
دو معني در يکي کل باز داني
بمعني رهبري و ره بيابي
چو مردان کز دل آگه بيابي
چومردان راه بر تا راه يابي
در آن ديدار ديد شاه يابي
ندانم تا سخن با که بگفتم
مر اين درهاي معني از چه سفتم
که ميداند که اين اسرارها چيست
که دل هر لحظه خون بر جاي بگريست
که بر خواند در اينجا راز عطار
که داند عاقبت مر ناز عطار
چنان عطار چون يعقوب آمد
که عين طالبش مطلوب آمد
دل عطار ايندم جان ندارد
که دل جانست جان جانان ندارد
دلش جانست و جان دل سوي جانان
بخواهد رفتن اندر پرده پنهان
چنان در عين دانائي فتادست
که سر از دور پيش جان نهادست
سر و جان را برش بنهاد از دور
ندارد جز مر اين زاتست مغدور
که ميداند يقين تا جايش اينجا
که او پيداست در پنهانش اينجا
دل و جانش چه باشد تا نشاند
چو يک قطره ابر جانان فشاند
چنان از شوق جانانست در ذات
که هم ذاتست گوئي جمله ذرات
بخواهد باخت جان در پاي دلدار
اگر چه هست در غوغاي دلدار
چنان غوغا نمودست يار بيچون
که خواهد ريختن از حلق او خون
مقامي دارد او را در مقالت
کز آنجا يافت او عين سعادت
نهاده راز کل در جان يقين او
در اين آفاق آمد پيش بين او
خراباتي است در عين خرابات
مناجاتي است اندر کشف طامات
بهم پيوسته کفر و فسق و اسلام
که اينجا مي نمايد نيک با نام
چو من رفتم چه کفرست و چه دينست
که در آخر مرا عين اليقين است
چو من رفتم چه بت باشد چه زنار
چه غم دارم چو يار آمد بديدار
چو من رفتم چه ماند عين آنذات
شود خورشيدم اينجا عين ذرات
رها کردم نمود جسم بيجان
رسيدم در جمال روي جانان
مرا يوسف نموده روي خود باز
از او ديدم از او انجام و آغاز
مرا يوسف درون پرده باشد
که ره بر ديگران گمکرده باشد
مرا بنموده ره در سوي خود او
بکردم فارغ از هر نيک و بد او
مرا گفتا که اينجا وصل خواهي
ز بعد اصلم ار تو وصل خواهي
منم اصل اندر اينجا وصل ديده
ترا در پرده ديد اصل ديده
منم اصل و منم وصل و منم ذات
که بنمودم ترا در ديد ذرات
منم اصل تمامت بود اشيا
منم هم يوسف و معبود اشيا
منم بنموده رخ از کاف وز نون
گرفته عکس رويم هفت گردون
منم بنموده رخ اندر دل و جانت
هميگويم دمادم راز پنهانت
منم ديدار و ديدارم نديدي
منم اسرار و اسرارم شنيدي
بگفتم با تو اسراري که دارم
نمودم با تو هر کاري که دارم
منم نقطه که مي گردم چو پرگار
ترا از خويشتن کردم پديدار
منم بيچون ترا چون آفريدم
نمي يابي در اين جاويد ديدم
منم کردم بيان در هر معاني
هر آن چيزي که گفتم خود بداني
بداني گفت و بيني باز عطار
وليکن هستي اندر عين پندار
نداني خواند هستي يا ز پيشم
اگر چه من ترا هم کفر و کيشم
گمان داري از آن رويم نبيني
گمان بردار اگر صاحب يقيني
گمان داري از آني مانده حيران
چو دولابي شدستي سخت گردان
گمان داري نديدي هيچ رويم
فتادستي از آن در گفتگويم
گمان داري از آني مانده بر در
مهي دريافته وصلم منم خور
ز من دوري فتاده اي مه نو
دمادم تا دهم من نور پرتو
ز من افتاده دور و ناصبوري
بمعني سخت نزديک از چه دوري
ز من دوري ولي آرم بر خود
کنم بر جسم و جانم رهبر خود
ز من دوري کنون شيدا بمانده
ز ناپيدائيم پيدا بمانده
منم خورشيد و تو بدر تمامي
منم پخته ولي تو سخت خامي
جمالم مي شناسي ليکن از دور
فتادستي از آني سخت معذور
جمالم مي شناسي گر چه بدري
بخوان آخر بقدر الله قدري
رسانم آخرت با خويشتن تو
منم محو فنا مر جان و تن تو
چو نقد من ز روي تست يکسان
منم خورشيد و تو ماهي به يکسان
رسانم آخرت تا باز يابي
مرا ديدار خود در راز يابي
رسانم با خودت هم بيشکي من
که تا گرديم هر دو ديگ يک من
مرا بنگر تو بود خود رها کن
بنزد بود من خود را فنا کن
مرا بنگر بر افکن صورت خويش
حجابم جسم و جان بردار از پيش
مرا بنگر که خود رامن ببيني
در اين بودم اگر صاحب يقيني
مرا بنگر که جز من هيچ نبود
که هر چيزي ز من جز هيچ نبود
مرا بنگر تو در ذرات عالم
که ميگويم ترا سر دمادم
چو من جانم درون تو نظر کن
ز من ذرات جسمت را خبر کن
خبر کن جمله ذرات از من
که من کردم ترا اسرار روشن
خبر کن از من اين بود وجودم
که من رخ اينزمان در سر نمودم
خبر کن از من اينجا سالکانرا
که بشنفتي همه شرح و بيانرا
خبر کن سالکانم را بتحقيق
که تا يابند مانند تو توفيق
خبر کن تا خبر يابند اينجا
چو ذره زود بشتابند اينجا
خبر کن جمله از خورشيد رويم
که من در جمله اندر گفتگويم
خبر کن جمله از من تا بدانند
چو در تو ديدنم حيران بمانند
خبر کن جمله از من تا نمودار
به ببينند و شوند از خواب بيدار
خبر کن جمله از من از عنايت
که تا بخشم مر ايشانرا سعادت
خبر کن جمله از من تا عيانم
نپندارد عيان جان نهانم
چو ذات يوسف اين گفتست با من
مرا اسرارها زو گشت روشن
منم يعقوب يوسف باز ديده
دگر هم عزت و هم ناز ديده
منم يعقوب ديده روي دلدار
حجابم رفته و يارم پديدار
منم يعقوب يوسف آمده پيش
نهادم مرهم اينجا بر دل ريش
منم يعقوب يوسف در درونم
ز من پرس از وصالش تا که چونم
جمال يوسفم شد آشکاره
از آن کردم نمود بود پاره
جمال يوسفم بنمود ديدار
چو مه گشتم بر خود ناپديدار
جمال يوسفم تابان نمودست
چو خورشيدي دلم رخشان نمودست
جمال يوسفم در مصر جانست
ز من بيشک همه شرح و بيانست
منم يوسف جمال آفتاب است
شده ذرات من در نور و تابست
منم يوسف که عين جاه ديدم
در آخر رفعت اين چاه ديدم
منم يوسف نموده رخ ز پرده
بمن حيرانست چرخ سالخورده
منم يوسف که اسرار کماهي
گرفته نورم از مه تا بماهي
منم يوسف نموده رخ پر از تاب
جمال ماه کنعانم تو درياب
جمال من چنان غوغا فکندست
که اول شور در جانها فکندست
جمال من يقين عين جمال است
زبانها در جلالم گنگ و لالست
جمال من بهر وصفي که گويند
نميدانند و سرگردان چو گويند
جمال وصف کرده هر زباني
بهر شرحي بگفتند از بياني
که يارد وصف کردن اندر اينجا
مگر صاحبدلي جان مصفا
که داند شرح گفتن همچو عطار
کند اينجا صفات من پديدار