قصه منصور و عيان او بهر نوع فرمايد

چنان گم ديد خود در ديد اول
که جسم و جان شد اندر هم معطل
چو او خود ديد خود را در ديد جانان
درون جزو و کل خورشيد رخشان
چنان گم ديد خود اندر صفات او
که پيدا شد حقيقت عين ذات او
چنان خود ديد در آخر در اول
کسي اندر يکي صورت مبدل
چنان اندر يکي بنمود جانش
که صورت گشت اندر جان نهانش
چنان خود ديد اندر آفرينش
که او بد بيشکي در جمله بينش
چنان خود ديد ذات لا يزالي
که بنموده رخش در جمله حالي
چنان خود ديد و خود را جمله خود ديد
که صورت محود ديد کلي احد ديد
احد ديد اندر اينجا آشکار او
نموده روي خود در پنج و چار او
احد ديد و عدد برداشت از پيش
نظاره کرد اينجا گه رخ خويش
احد ديد و گمانش با يقين شد
حقيقت کفر او اسرار بين شد
اناالحق راز دان خورشيد تابان
که پيشش نيک و بد کل بود يکسان
اناالحق زان زد آن سلطان جمله
که جان بد جمله او جانان جمله
اناالحق راز دان ماه دلارام
که بيشک يافت اينجا بي دلارام
چو در عين خدائي او يکي ديد
خود اندر جزو و کل حق بيشکي ديد
يقين بر جزو و کل او گشت دانا
يکي شد بروي اينجا عين اشيا
از اين معني دل و اصل خبر يافت
که او ماننده او يک نظر يافت
نظر کن يک و بگذر از دو بيني
که تا بي خويشتن حق کل ببيني
نظر کن اين دوئي بردار اينجا
چو او شو بيشکي بردار اينجا
چنان در حالتست اين چرخ گردان
که ميخواهد که يابد راز جانان
در اين دير فلک بنگر زماني
که تا يابي يقين عين العياني
همه سرگشتگي تست از او
که دارد پرده بيشک توي بر تو
چنان در پرده ها نور است تابان
که بگرفتست در ذرات اعيان
در او نور است تابنده چو شمعي
کشيده شيب و بالا عين و معني
همه ذرات در وي رخ نهاده
که از جمه يقين مشکل گشاده
همه سوزنده چون پروانه از شمع
در اينجا مشنو از جزو و کل جمع
فلک زين نور اندر تک و تابست
از اين حالت فتاده در شتابست
همي گردد بگرد خويش گردان
که تا راهي برد در سوي جانان
همي گردد ز عشق دوست زارست
از آن پيوسته بيدل بيقرار است
قراري چون ندارد سوي بودش
کجا باشد ز ذات کل نمودش
قراري چون ندارد در نمودار
از آن ميکرد اينجا عاشق زار
چنان عاشق شد است از گردش خود
که او را نيست اينجا تابش خود
چنان در حالت اول فتاد است
که کشته در خرابات او فتادست
زمين از سير او شد جمله ذرات
نهاده روي خود در فيض آن ذات
شد است از عشق خود او ريزه ريزه
چو دريا نيز در شور و ستيزه
چنان مست وصالش آمده باز
که بشتابد از او دردي باعزاز
زمين و آسمان و چرخ و افلاک
شود اينجا نهان در بوته خاک
هر آن فيضي که ميريزد ز گردون
در اينجا خاک دارد بيچه و چون
هر آن فيضي که ميريزد از آن نور
همه مي آيد اندر خاک مشهور
هر آن فيضي کز آن حضرت در آيد
حقيقت خاک قدرت مينمايد
هر آن فيضي که ميبارند از ذات
خبردارست اينجا جمله ذرات
از آن بحري که گردون شبنم اوست
فلک زان عشق اندر ماتم اوست
زمين از عشق جانان پست افتاد
فلک شد بيقرار و مست افتاد
چو حق در خاک رخ بنمود اينجا
از آن آدم شده صاف و مصفا
هر آن فيضي که ميريزد ز افلاک
شود اينجا نهان در بوته خاک
حقيقت خاک اينجا برقرارست
که صنعش دمبدم زان برقرارست
شود اينجا حقيقت جوهر ذات
نمايد از همه در عين ذرات
در اينجا هر که اين جوهر نديداست
ولي آينده اينجا ناپديد است
در اينجا جوهر ذات و صفاتست
نمود او صفاتش نور ذاتست
از آن مقصود بد در آفرينش
که تا پيدا نمايد هر دو بينش
از آن از جواهر آمد سوي عالم
که جزو و کل شود ديدار آدم
چو جزو و کل بان پيوسته باشد
نمود ذات از آن پيوسته باشد
زوالي نيست در ذات و صفاتش
که بي نقصانست اثبات حياتش
نمي ميرد کسي از قرب اين ذات
وليکن مي شود مر محو ذرات
نمي ميرد کسي بشنو بيانم
که زين بحر فنا در ميچکانم
نمي ميرد کسي چون باشد اينراز
بگويم با تو اين معني دگر باز
نمي ميرد کسي اي کار ديده
زماني کن سوي پرگار ديده
نمي ميرد کسي کز نور ذاتست
که ذات کل حيات اندر حياتست
نمي ميرد وليکن عشقش اينجا
نمود يار گرداند در اينجا
صفات اينجاگه در اسم آمد
از آن نورش به پيشت جسم آمد
تن از خاکست جان از جوهر پاک
مرکب گشته نور و اسم در خاک
تن از خاک است جان از ذات آمد
مرکب شد چو از ذرات آمد
يکي دان اصل ذات اينجا بمعني
که در اين سر بداني ذات مولي
همه ذاتست و بهر نقش پيداست
وليکن عقل در شين است و شيداست
نمود عشق بنگر سوي جانت
که تا گويد يقين راز نهانت
غلام عشق شو تا ره نمايد
در بسته برويت برگشايد
غلام عشق شو تا راز داني
نمود اول اينجا باز داني
غلام عشق شود تا شاه گردي
ز ذات کل بکل آگاه گردي
غلام عشق شو تا جان شوي تو
ز عشق آنگه سوي جانان شوي تو
غلام عشقم و شاهي است ما را
غلامانم مه و ماهي است ما را
چنان بنمايدت روشن در اينجا
که باشد از ني گلشن در اينجا
تو زان گلشن در اينجا آمدستي
هم از اين گلختي روشن شدستي
ترا چون گلشنست گلخن نموداست
ولي بر آتشت افتاده دود است
در اين گلخن بمانده گلشني باش
بقدر خويش بي کبر و مني باش
در اين تاب و تب آتش همي سوز
بريز اين ريزه و گلشن هميسوز
چنان در گلختي فارغ نشسته
در گلشن بروي خود بسته
فکنده آتش و دودي بگلخن
شده گلشن ز نور نار روشن
تو در آن روشني کرده نظاره
نماند ريزه وانگاهي چه چاره
بميرد آتش و آنگه بماند
ز بعد انت خاکستر بماند
تو چون در گلخن هستي بمانده
خود اندر عين خاکستر نشانده
نديدستي دمي مر گلشن يار
که تا روحي ترا آيد پديدار
در اين گلخن بماندستي تو مجروح
نداري جز تپش در قوت روح
در اين گلخن بماندستي بناچار
شدي از دود گلخن خسته و زار
در اين گلخن گذر کن همچو مردان
در آن گلشن نگاهي کن چو مردان
تو تا در گلخن صورت اسيري
نه بيني آنچه جوئي پس چه چيزي
تو در گلخن فتاده زار و رنجور
در آن گلشن نظر کن سربسر نور
ببين تا بازيابي گلشن جان
و ز اين گلخن برو خود را مرنجان
از آن گلشن که گلهايش ستاره
ترا اينجا دمي نامد نظاره
نظاره کن سوي گلشن که جانست
همه ارواح و اشباح عيانست
که ميگويد که ماه و آفتابست
جمال يار جانش پر ز تابست
جمال يار از اينمعني برونست
نظر کن روي او ايدل که چونست
از آنعالم در اينعالم فتادست
جمال يار اسمي برگشادست
در اين گلخن سراي عالم چشم
شود پيدا ز بود و مي نهد اسم
چو اسم تو در اينعالم مسما
شود بار دگر در بود يکتا
از آنعالم در اينعالم در آيد
بخود چون منع خود را مي نمايد
چو جسم از خاک و آب آمد پديدار
دگر در باد و آتش ناپديدار
شود گل چون در اين گلخن بسوزد
پس آنگه آتشي ديگر فروزد
شود جان چون بسوزد سوي گلشن
رود بار دگر در سوي گلشن
زديد مرد کسي يابد حياتي
در آخر باشد او ديدار ذاتي
که موجود است آن بر کل اشيا
از او گشتند سرتاسر هويدا
در آخر چون شود فاني ضرورت
بر جانان شود جان عين صورت
حيات طيبه آيد پديدار
در آندم چون شود گل ناپديدار
صور جان گردد و جان سر جانان
شود چون قطره در بحر پنهان
حياتي يابد از ديدار ديگر
بيابد بيشکي اسرار ديگر
بميرد بار ديگر سوي جسم او
حقيقت ذات باشد خود نه اسم او
حقيقت باشد او اندر حيات او
که يابد بار ديگر خود حيات او
دلا عين حيات جان بديدي
ولي جان ديدي و جانان نديدي