در صفت وصل و دريافتن راز کل بهر نوع فرمايد

تو او باشي و او تو من چگويم
بجز درمان دردت مي چه جويم
خوشا آندم که پرده بفکند يار
ز پنهاني نمايد عين ديدار
خوشا آندم که جان و تن نماند
بجز حق هيچ ما و من نماند
خوشا آندم که بيني روي جانان
تو باشي در يکي هم سوي جانان
خطاب آمد در آندم خود بخود او
شده فارغ ز گفت و نيک و بد او
که بنده اينزمان شاهي تو بنگر
نمودم در همه ماهي تو بنگر
بمن قائم شدي ميباش قائم
که من هم با تو خوهم بود دائم
من از آن توام تو آن مائي
زهي عين خطاب رب خدائي
نداند نفس اين سر پي ببردن
بجز حسرت در اينجا گاه خوردن
نداند اين بيان جز حق شناسي
خطا داند بيانم ناسپاسي
بيانم از شريعت باز دان تو
هوالله قل و آنگه راز دان تو
يکي خواهي بدن در آخر کار
بماند نقطه اندر عين پرگار
همه اينراز ميگويند وجويند
کساني کاندر ايندم راز جويند
هر آنکو پي برد در سر عطار
ببيند همچو او اينجا رخ يار
زماني گرنه صاحب درد باشد
زني باشد نه مرد مرد باشد
بدرد اينراز بتواني تو ديدن
ز خود بگذشتن اينجا گه رسيدن
بدرد اين شرح اينجا راست آيد
درت اينجا بکلي برگشايد
بدرد اين ياب و سوي درد بشتاب
نمود دوست هم از دوست درياب
بدرد اين راست آيد چند جوئي
بيفکن صورت و بنگر تو اوئي
بدرد اين درد واکن هان و مي نوش
ولي ماننده منصور مخروش
بدرد اين درد مردان را در آشام
غلط گفتم برافکن ننگ با نام
که صاحب درد راز دوست ديدست
حقيقت مغز اندر پوست ديدست
وليکن مغز کي چون پوست باشد
اگر چه پوست هم از دوست باشد
تو اينجا پوست بگذار و يقين پوست
که چون شد پوست محو اندر يقين اوست
تو مغزي و طلب کن مغزجانت
که از جان بنگري راز نهانت
تو مغزي پوست همراه تو آمد
چو دامي بند اينراه تو آمد
چرا در بند دام اينجا بماندي
دل سرگشته و شيدا بماندي
سخن تا چند گوئي ايدل مست
کنون چون ديده با ديدار پيوست
رها کن ترک نام و ننگ برگوي
چرا سرگشته ماننده گوي
رها کن نام وننگ وزهد و طامات
دو روزي روي نه سوي خرابات
خراباتي شو و منصور واري
اناالحق زن در اين خمخانه باري
گرو کن طيلسان در کوي خمار
زماني سر نه اندر کوي خمار
نظر کن اندر اينجا درد نوشان
که از دردي شده مست و خموشان
از آن دردي که مردان نوش کردند
ولي چون حلقه در گوش کردند
از آن دردي که بوئي يافت منصور
بگفتا کل منم نور علي نور
از آن دردي در آشاميد حق گفت
چو خود حق ديد هم حق بود حق گفت
از آن دردي که قوت عاشقانست
بده ساقي که اين شرح و بيانست
از آن دردي مرا ده زود يکجام
که بگذشتم هم از آغاز و انجام
مرا ده دردي زان خم وحدت
که تا بگذارم اينجا عين کثرت
مرا ده دردئي زآن خم زماني
مرا از خويشتن کن گم نشاني
رما ده دردي و بستان و در جان
از اين بيشم دگر جانان مرنجان
مرا جامي بده هان زود ساقي
زنام و ننگ برهان زود ساقي
مرا جامي بده تا جانفشانم
غباري بر سر ميدان فشانم
چه جاي دل که جان سيصد هزاران
بود جانم فداي رويت ايجان
چه باشد جان که در خورد تو باشد
بود درمان که در درد تو باشد
مرا درديست جامي کن دوايش
زجامي کن مرا مست لقايش
دوا کن دردم اي درمان جانها
که از دردست اين شرح و بيانها
دوان کن دردمند خود دواکن
بجامي حاجت جانم روا کن
دوان کن اي دواي دردمندان
مرا زين سجن غم آزاد گردان
دوا کن اي بتو روشن دل من
توئي اندر زمانه حاصل من
دوا کن اي تو بود اولينم
دوا کن بي نهان آخرينم
دوا کن دل که دل داغ تو دارد
بهر زه روزگاري ميگذارد
دوا کن دل که دل محبوس ماندست
درش اينجايگه مدروس ماندست
دوا کن ايندل بيچاره مانده
بسان ناکسي آواره مانده
دوا کن اين دل مجروح افگار
که در دام غمت ماندست گرفتار
دوا کن ايندل حيران شده مست
که تا يکدم وصال او را دهد دست
دوا کن اين دل افتاده در دام
مگر بيند رخ خوبت سرانجام
دوا کن ايندل آتش رسيده
که شد در آتش عشقت کفيده
دوا کن ايندل از غم کبابم
تو دستم گير کز سررفت آبم
شفائي بخش اينجا عاشقانت
بکن پيدا بکل راز نهانت
چو دردم از تو و درمانم از تست
چو جسمم از تو و هم جانم از تست
حقيقت جسم وجان هر دو تو داري
چه باشد گر سوي من رحمت آري
ندارم عقل و هوشم شد بيکبار
حجاب من منم از پيش بردار
چنان در قيد صورت شد گرفتار
که اينجا باز ماند از ديدن يار
از آن دم مي زني بر جمله ذرات
که دم داري عيان از نفخه ذات
از آن دم مي زني اي راز ديده
که ايندم زان دم کل باز ديده
دمي زن حق درون خود نظر کن
دگر ذرات از اين دمها خبر کن
خبر کن جمله ذرات از ايندم
که ميگويد بيانت حق دمادم
خبر کن جمله ذرات از اينراز
که سوي آندم اينجا گه شوند باز
خبر کن جمله ذرات بس حق
اناالحق زن چو هستي نور مطلق
دم عطار بيرون از مکانست
حقيقت ديد عين لامکانست
دم عطار زد اينجا اناالحق
بگفت او در حقيقت راز مطلق
دم عطار بيشک ديد ديدست
خدا دان تو که در گفت و شنيدست
دم عطار زد اينجاي سر باز
از آن شد آخر او هم جان و سرباز
دم عطار منصورست بردار
اناالحق ميزند بهر نمودار
بيکره پرده از رو برگرفتست
از آن از دوست پاسخ در گرفتست
يقين دارد از آن او بيگمان شد
صور بگذاشت تا کل جان جان شد
همه معني يکي گفت و يکي شد
حقيقت ذات معني بيشکي شد
نداند مبتدي اسرار عطار
مگر صاحبدلي هم صاحب اسرار
که بردارد گمان از پيش خود او
يکي بيند چه هم نيک و چه بد او
جمال يارش اينجا آشکاره
همه سوي جمال او نظاره
همه ديدار او ديدند يکسر
وليکن عقل کي دارد ميسر
که جانانست جمله عشق داند
که اين درهاي پر معني فشاند
بيان من نه از عقلست اينجا
ز عشق آمد نه از عقلست اينجا
کسي کو عقل را بشناخت جانست
مر او را عشق کل عين العيانست
نگويد راز تقليدي ابر گوي
که سرگردان شدست از گفت و ز گوي
حقيقت زو که از تقليد گويد
سخن کي از عيان ديد گويد
حقيقت زو که خود را دوست دارد
نه مغز است او که کلي پوست دارد
حقيقت زو که جانان بيند اينجا
مر آن خورشيد رخشان بيند اينجا
يکي بيند دوئي را محو کرده
بگويد او سخن از هفت پرده
يکي را در يکي يگويد بيانش
نمايد راز ذات جان جانش
چو اصل و فرع بيند در يکي گم
شده او در يکي، يک در يکي گم
بود واصل در اينجا بي طبيعت
يکي را ديده در عين شريعت
اگر چه آخر از اول خبردار
شود اينجايگه در ديدن يار
مر او را اين بيان گردد ميسر
اگر آخر ببازد همچو من سر
فنا را در بقا بنموده باشد
گره از کار خود بگشوده باشد
مشايخ جمله خود را دوست دارند
حقيقت مغز جان هم پوست دارند
همه دم ميزنند از سر اسرار
شده چندي از آن حضرت خبردار
دم حق ميزنند و حق پرستند
اگر چه در معاني نيست هستند
وليکن فرق اين بسيار باشد
که چون منصور ديگر يار باشد
مشايخ گرچه اول بود بسيار
دلي چون بايزيد آمد پديدار
جنيد و شبلي معروف آمد
ولي منصور از اين معروف آمد
همه ايندم زدند اما نهاني
ولي منصور آمد در عياني
همه ايندم زدند اينراز گفتند
درون خلوت ايشان راز گفتند
عوام الناس چندي واصلانند
اگر چه صورت بيحاصلانند
همي گويند چندي آشکارا
وليکن جز خموشي نيست ما را
چو از تقليد گويند اين سخن باز
ولي کي باشد اينجا صاحب راز
که بيشک جسم و جان اينجا ببازند
در آن حضرت پس آنگه سر فرازند
در آن حضرت چه خاص است و چه مرعام
در آن قربت چه قهرست و چه انعام
وليکن اين بيان مر صاحب راز
سزد اينجا که گويد ني جز آغاز
نمودي کان ز جمله خلق پنهانست
کسي شايد که گويد از دل و جانست
کسي شايد که اين اسرار گويد
که او را ديده و ديدار گويد
از آن حضرت بود کلي خبردار
نبيند هيچ غيري جز رخ يار
از آن حضرت کسي کو آگهي يافت
چو ذره سوي آن خورشيد بشتافت
از آن حضرت کسي کو ديد چون من
يکي شد در درون و در برون من
از آني بيخبر ايدل نداني
که در عين بقا اندر گماني
از آني بيخبر ايدل بمانده
که هستي دست از خود برفشانده
دمي خاموشي و ديگر سخن گوي
اگر تو برده اندر سخن گوي
دمي در عين ديدار خدائي
دمي از جسم وجان کلي جدائي
همه با هم يکي دان همچو اول
که تا آخر نگردي تو معطل
چو اصلت هست فرع تو هم اصلست
گذشته فرقت ديدار وصلست
گمان رفتست و کل عين اليقين است
ترا جانان نموده رخ چنين است
گمان رفتست و ديدارت نموده
ترا هر لحظه صد معني فزوده
گمان رفتست و ديدارست اينجا
حقيقت جان تو يارست اينجا
گمان رفتست و گفتارت يقين شد
نمودت اولين و آخرين شد
گمان رفتست و دل بر جاي هم نه
در اين معني ترا شادي و غم نه
گمان رفتست اکنون در يقين باش
چو منصور از اناالحق جمله اين باش
چو منصور از انالحق رازها گوي
يکي آواز در آوازها گوي
چو منصور از اناالحق گرد نقاش
بگو با جمله ذراتها فاش
چو منصور از حقيقت گو اناالحق
بهر هستي بنه اين راز مطلق
که بد عطار بيشک راز الله
اناالحق زد ز سر قل هوالله
نبد عطار بيشک بود او حق
بدو برگفت اينجا راز مطلق
همه گفتار عطارست بيچون
که مي گويد اناالحق بيچه و چون
همه گفتار عطارست از آن ديد
از آن بگذاشت گفت و ديد تقليد
گذشت او بيشک از تقليد اينجا
چو يار خويشتن را ديد اينجا
چو يار خويشتن اينجايگه يافت
ميان عاشقان اين پايگه يافت
چو يار خويشتن اينجا بديد او
ز ديد خويش گشتش ناپديد او
چو يار خويشتن ديد و فنا شد
چو اول زانکه اول در فنا شد
فنا شد اول وآخر فنايست
فنا نزديک در عين بقايست
چو اول شد فنا از بود خود او
که ديدستش يقين معبود خود او
چو اول شد فنا در ديد فطرت
از اينجا گه ورا بخشيد قربت
چو اول شد فنا آخر بقا ديد
عيان انبياء و اوليا ديد
چو اول شد فناي بود جمله
بود در آخر او معبود جمله
چو اول شد فنا وگفت او راز
چو او گر ميتواني خود برانداز
فنا عين بقاي جاوداني است
فنا بنگر که آن راز نهاني است
همه اينجا فنا بد اول کار
نمودار نمود و عين پرگار
پديدار آمد و ديگر فنا شد
نميگويم که از اول فنا شد
فنا لا دان و الالله بنگر
دو عالم بود الاالله بنگر
فنا دانم که الا هست باقي
بخور جام فنا از دست ساقي
چو جانت هست شد ازبود آن ذات
فنا گردان نمود جمله ذرات
اگر سوي يقين آري گمان تو
نيابي هرگزاينجا جان جان تو
يقين را سوي خود ده راه بنگر
برافکن پرده آن ماه و بنگر
يقين بنمايدت ديدار جانان
بگويد باتو کل اسرار جانان
هر آنکو با يقين همراز باشد
دو عالم بر دلش در باز باشد
هر آن کو با يقين باشد زماني
جمال يار خود بيند عياني
يقين بشناس اگر تو راز بيني
که بيشک تو عيان کل باز بيني
حقيقت بودتست از بود الله
تو داري در عيانت قل هوالله
تو داري رفعت لولاک اينجا
چرا ماني ب آب و خاک اينجا
بزن کوس معاني همچو عطار
بر افکن آب و خاک و باز بين نار
زهي عطار کز بحر حقيقت
فشاندستي تو درهاي شريعت
محمد (ص) هست در جانت يدالله
از آن پيدا بيانت قل هوالله
ز ديد حق بسي اسرار داري
هزاران نافه تاتار داري
پر از عطرست عالم از دم تو
چو حق آمد حقيقت همدم تو
از اين درها که هر دم برفشاندي
حقيقت بر سر رهبر فشاندي
تمامت سالکانت دوست دارند
تمامت واصلان از جانت يارند
توئي واصل دهد اين دور زمانه
زدي تير مرادت بر نشانه
کمال معني و بازوي تقوي
تو داري ميزني اين تير معني
چناني گرم رو اندر ره يار
که در ره ميفشاني در اسرار
حقيقت وصل جانان يافتي باز
بسوي قرب او بشتافتي باز
چنان ديد حقيقي روي بنمود
رخ دلدار از هر سوي بنمود
که شک بد اول کارت يقين است
ترا چشم دل اينجا دوست بين است