در خطاب هاتف غيب پاکباز را و درد او را استماله کردن و دلخوشي فرمايد - قسمت اول

خطاب آمد که بخشيدم دلت را
گشايم من بيکره مشکلت را
فراقت با وصال اينجا کنم من
ز تاريکي کنم راز تو روشن
مترس اکنون چو عجز آوردي اينجا
که به از عجز نبود هيچ ما را
چو عجز آوردي اينجا ره سپردي
حقيقت گوي اينمعني تو بردي
چو عجز آوردي اينک در نهادت
گره بيشک ز کار اکنون گشادت
چو عجز آوردي اکنون باز ديدي
نمود ما همه اعزاز ديدي
چو عجز آوردي اکنون باش فارغ
شدي اندر جهان عشق بالغ
مکن بار دگر گستاخي اي پير
نمود عشق باش و عين تدبير
برون از عقل خود اينجا منه پاي
مر و زينجاي اکنون جاي بر جاي
قراري گير و کم کن بيقراري
نميبايد که اکنون پايداري
چو موري اينزمان آشانه جوئي
سخن در خورد آب و دانه گوئي
چنين دان ايدل اينجا گفتگويش
بگو آخر که چند از گفتگويش
نمودار تو اينجا خاک کويست
چه جاي تنديست و گفتگويست
مکن گستاخي اندر حضرت شاه
کز اين سر نيستي بيچاره آگاه
يقين در ديده بيني روي جانان
حقيقت سيرميزن کوي جانان
ترا چون نيست اين مقصود حاصل
نگشتستي در اين درگاه واصل
چرا گستاخي اينجا مينمائي
حقيقت ميکني از وي جدائي
چرا و چون مگوي و باش خواموش
حقيقت بنده باش و حلقه در گوش
چرا و چون بگو با اين چکارت
که بيشک خشم گيرد يار غارت
نهان اسرار ميگوئي ابا راز
حقيقت باش چون مردان جانباز
نهان اسرار بايد گفت با دوست
عيانت اين بيان کردن نه نيکوست
وصال آنگه شود بيشک ميسر
که چون وجهي نمايد خير يا شر
يکي بيني و خاموشي گزيني
در آندم بيشکي صاحب يقيني
مگو کين چه چرا آن اينچنين است
که اين بيشک عيان عين اليقين است
چو تو در علت و چون و چرائي
نمود خويشتن با او نمائي
تو ميگوئي چرا اين و چرا آن
از اين دوري گزيدت جان جانان
مگو بار دگر اين راز اينجا
که خود را مي نيابي باز اينجا
مگو بار دگر زين شيوه اسرار
دلت ميکن حقيقت عين انوار
مگو بار دگر اين سر بر او
حقيقت عجز آور در بر او
مراو را بنده باش و کن تو شاهي
مکن گستاخي گر تو مرد راهي
سخن در حضرت بيچون آن شاه
دل و جان داري اي مسکين تو آگاه
تو آگه باش تا شاه جهانت
کند اينجا بيک ليلي بيانت
تو مجنوني و ليلي مي نداني
وگر داني در آن حيران بماني
مشو مجنون و ليلي راز درياب
يقين آهسته باش و زود مشتاب
ترا ليلي است اينجا رخ نموده
گره از کار بسته بر گشوده
بجز ليلي مدان اين باب از من
که گفتم اولت اينجاي روشن
شب تاريک تو باشد يقين روز
که تا گردي تو اندر عشق پيروز
شب تاريک جانان ميتوان يافت
نمود عشقش آسان ميتوان يافت
شب تاريک اينجا خلوتي ساز
چو شمعي خوش بسوز و جمله بگداز
شب تاريک ره بسپر که مردان
شب تاريک سر ديدند پنهان
شب تاريک در اينجا تو ره کن
در ايندرگاه عزم بارگاه کن
شب تاريک اينجا جو تو رازش
چو يابي راز اينجا جوي بازش
هر آن رازي که داري گوي او را
که هستي بيشکي چون گوي او را
عجب درمانده چون حلقه بر در
دري زن عاشقانه هان و مگذر
دري زن عاشقانه چند پرسي
که تا رازت ز جانان بازپرسي
دري زن عاشقا اينجايقين بين
نمود جان جان اينجا يقين بين
نشسته بردري مانند سرهنگ
زنزهت نيست اينجا هوش با هنگ
نشسته بر دري زهره نداري
دريغا زين بيان بهره نداري
نه کارتست رفتن نزد جانان
ترا خود اين دليري نيست آسان
نه کار تست چونکه نيستت بر
از آن بنشسته بيچاره بر در
از آن بنشسته مسکين و حيران
که رفتن نزد شاهد زود نتوان
شدي اين مانده ترسان در بريار
چنين بر در نماندستي گرفتار
ز دريا چند پرسي راز اينجا
جوابت هست زينسان باز اينجا
ب آساني تواني يافت ديدار
اگر گردي ز ديد خويش بيزار
ب آساني مر اين سر ميتوان يافت
اگر اينجا نباشي هان تو بي يافت
ز جان و سر حقيقت بگذرد او
رود در بارگه و بگذرد او
شه کون و مکان در حجره دل
نموده روي و کرده مشکلت حل
بگويم چون تو اين روزي نديدي
چو مردان باش پيروزي نديدي
تواني کرد تا اين راز بيني
حقيقت روي شه تو بازبيني
دلت برگير از جان و فنا شو
پس آنگه بيخودت سوي بقا شو
دلت برگير از جان و شو آزاد
بر شاه اينزمان تو داده داد
دلت برگير از جان تا تواني
که بيني روي او از ناگهاني
دلت برگير از جان زآنکه جانان
نمايد رويت اندر پرده اعيان
درون دل شو و مشکل کنش حل
که آن سر جمله پنهانست دردل
درون دل شو و اسرار بنگر
حقيقت تو نمود يار بنگر
درون دل شو و او را ببين باز
حجاب اينجايگه کلي برانداز
مترس از سر گر اين سر فاش بيني
حقيقت بيشکي نقاش بيني
مترس از سر که سر پيداست اينجا
حقيقت جان جان يکتاست اينجا
مترس از سرکه بيشک اصل يابي
چو مردان اندر اينجا وصل يابي
وصال يار بي سر ميتوان ديد
کسي بايد که او اين سر توان ديد
وصال يار اگر اينسان دهد دست
يقين ميدان که وصل آسان دهد دست
وصال يارت از اين ميتوان يافت
ترا اين سر چنين آسان توان يافت
حجاب جسم و جان بردار از سر
در اينمعني بيک بيني تو رهبر
که کار تو ز يک بيني تمامست
وليکن دان دلت با ننگ و نامست
به ننگ و نام نايد اين بيان راست
ترا بايد ز سر اينجاي برخواست
ز سر گر بگذري اين سر تو يابي
نيابي سر اگر مي سر بيابي
چو برخي انبيا سرها بريدند
جمال يار اينجا گه بديدند
جمال يار بي سر ميتوان يافت
ابي سر بيشکي اين سر توان يافت
اگر بي سر شوي سر باز يابي
بر شه عزت و اعزاز يابي
سر بي تن اناالحق زد بظاهر
که او را بد حقيقت در يقين سر
سر بي تن کجا يابد اناالحق
زد الا هم اناالحق زد يقين حق
يقين حق بود در منصور اعيان
که ميزد او اناالحق راز پنهان
يقين حق بود و کرد اين آشکاره
ولي منصور از آن شد پاره پاره
که جسمش بود واصل اندر اينراه
فنايش بود حاصل اندر اينراه
فنايش گشته بود اينجا بتحقيق
ببردش از ميان او گوي توفيق
مر آن توفيق کو را بود اينجا
که پنهاني اناالحق گفت اينجا
يقين حق داند اينجا بود تو حق
اناالحق گفت هم در خويش مطلق
اناالحق گفت و گويد صاحب راز
حقيقت ديده اند انجام و آغاز
اناالحق گفت و گويد صاحب درد
يقين اينجايگه کل بود او فرد
انالحق گفت و سر دوست بشناخت
وجود بود خود يکباره در باخت
اناالحق گفت و سر ببريد بردار
ز بهر اين مر او را شد خريدار
اناالحق حق همي گفت و نبد او
يقين ميدان که جز حق مي نبد او
يقين حق بود کين گفت از نهاني
نشان خود ز عين بي نشاني
در اينجا داد جمله سالکانش
که تا يابند کل شرح و بيانش
تواني يافت تا اين ناتواني
تو اينمعني حقيقت کي تواني
چو يکباره نمودت دوست باشد
نه رنگ و نقش ديد پوست باشد
يکي باشد نهادت در بر جان
حقيقت جان شود در دوست پنهان
چو جانت بي يقين جانان شود کل
ز ديد خويشتن پنهان شود کل
ز ديد احولي يک بين شود او
حقيقت در عيان حق بين شود او
ازل را با ابد يکي نمايد
نمود جملگي اينجا ربايد
ازل را با ابد پيوند سازد
بجز جانان همه در دوست بازد
فنا گردد ز ديد دوست اينجا
حجابش دور گردد پوست اينجا
حجابش چون بر افتد در يکي او
جدا بيند حقيقت بيشکي او
حجابش چون بر افتاد يار بيند
يقين بي زحمت اغيار بيند
حجابش چون بر افتد حق شود او
حقيقت بيشکي مطلق شود او
حجابت دور کن تا نور گردي
حقيقت در عيان منصور گردي
حجابت دور کن وسواس بگذار
حقيقت بر خور از ديدار دلدار
نداني اينچنين درمانده در خود
که يکسان بيني اينجا نيک با بد
نداني اين چنين جز از دل راست
ببين تا خود که هر کس نقش آراست
تو اين بشناس گر اين سر بداني
اگر بيني تو مر حيران بماني
يقينت واصلي بينم در اينجا
ترا دانم حقيقت لا والا
يقينت واصلي دانم چو منصور
حقيقت کل توئي نور علي نور
نمود واصلي اينجا تو باشي
حقيقت در جهان يکتا تو باشي
گهي کين ديد کرد اين جام اونوش
مر او خود کرد اينجا گه فراموش
ز سر بگذشت جان اينجا برانداخت
وصال يار هم در يار بشناخت
وصال يار هم از خود توان ديد
يکي شو در نمود سر توحيد
يکي بين و ز يک بين جمله پيدا
حقيقت از يکي بين شور و غوغا
يکي بين تا دوئي نايد پديدار
يکي بيشک بود اينجا رخ يار
يک بين تا شوي کلي يقين تو
در ايجا گردي اينجا پيش بين تو
يکي بد از يکي پيداست اين ديد
کمال جاودان يابي ز تو حيد
ز توحيدت شود اين سر پديدار
نميگنجد حقيقت اين بگفتار
ولي گفتار بهر سالکانست
نمود ذات عين واصلانست
يقين هم باطن اينجا بازديدند
که ايشان بيشکي اين راز ديدند
حقيقت واصلي نبود ببازي
نيابي تو عيان تا سر نبازي
اگر اينجا توئي اسرار ديده
چو مردان گرد اينجا سر بريده
سر خود را بباز و آشنا شو
چو حق در جمله اشيا فنا شو
فنا شو زآنکه حق عين فنايست
فنا بيشک مرا عين بقايست
فنا شو اندر اينره همچو مردان
نمود خويشتن آزاد گردان
اگر خواهي که گردي زود آزاد
نمود خويشتن را ده تو بر باد
نمود خويشتن بر باد ده تو
چو مردان اندر اين سر داد ده تو
بده داد شريعت اندر اينراه
که گردي از حقيقت زود آگاه
بده داد شريعت از معاني
چرا درمانده زار و ناتواني
بده داد شريعت ايدل مست
کنون چون يار در ديد تو پيوست
بده داد شريعت تا شوي دوست
يقين مي بين که جمله از نهان اوست
بده داد شريعت اندر اينجا
که تا گردي بيکباره مصفا
بده داد شريعت همچو مردان
که در شرعت نمايد روي جانان
بده داد شريعت تو بيکبار
که بنمايد رخت در عين جان يار
شريعت هر که دادش داد حق شد
که عين شرع بيشک ديد حق شد
شريعت ديد يار است ار بداني
چرا امروز سست و ناتواني
اگر چه ديد دنيا رهگذار است
شريعت اندر او ديدار يارست
شريعت هر که بشناسد تمامي
برد از دار دنيا نيکنامي
برد با خود يقين در سوي عقبي
که بنيادي ندارد ديد دنيا
که داند آچه فرض شرع اتمام
بود اينجا مگر صاحب سرانجام
که او را عاقبت خيريست پيوست
خوشا آنکس که او با شرع پيوست
بنور شرع ره کن در سوي دوست
که تا بيرون نظر داري که کل اوست
بنور شرع ره کن در همه شي
مرو زنهار اندر عين لاشي
بنور شرع يابي تو صفاتش
رسي يکبارگي در عين ذاتش
زلاشي هر که ميگويد رموز او
نه عاقل باشد اندر شي هنوز او
رموز اين نيايد در سخن راست
زمن بشنو حقيقت اينسخن راست
مر اين معني نشايد ديد اينجا
نشايد ديد در توحيد اينجا
بوقتي کز نهاد آئي تو بيرون
برت يک ارزن ارزد هفت گردون
نگنجد هيچ چيز از آفرينش
نماند عقل و عشق و کفر و دينش
نماند هيچ اشيا در ظهورت
يکي بنمايد اينجا جمله نورت
نمانده هيچ اينجا هر چه بيني
گمان بر بيگمان گر بريقيني
که لاشي چيست اي شي آمده تو
دگر اينجايگه لاشي شده تو
ز لاشي دم مزن خاموش شو هان
چو اينجا مي نداري نص و برهان
ز ليس مثله گر رانده تو
رمزي اندر اينجا خوانده تو
بگو با من تو مر معني اين باز
که کل اين است اگر يابي يقين باز
ز ليلي مثله من ديدم ديدم
يقين در شي همه توحيد ديدم
ندارد مثل و مانندي در اينجا
حقيقت خويش و پيوندي در اينجا
نه کس زو زاد و ني او زاد از کس
همه او بود از اول او ترا بس
همه از ديد خود او کرد پيدا
حقيقت او شناسم جمله اشيا
همه او بود اول لا حقيقت
زديد خويش ناپيدا حقيقت
چنان بد ذات چيزي مي نبد آن
در اينمعني اگر مردي بر افشان
دل و جان تا در اينجا ره بري تو
نمود اولين را بنگري تو
در اين سر راهبر گر مرد رازي
هزاران جان چه باشد گر ببازي
چه باشد جان در اينجاهيچ موئي
گرفته در عياني هاي و هوئي
چه باشد دل در اينجا ارزني دان
فتاده زير پا او در بيابان
دل و جان چيست نزد ذات اينجا
حقيقت در صفت ذرات اينجا
دل و جان چيست تا اين باز داند
که خود در خود حقيقت باز داند
خودي خود يقين هم خويش بشناخت
حجاب آن بود پيش خود برانداخت
بيان ديگر است و گفته آيد
در اينراز کلي سفته آيد
بيان ديگر است ار دم زنم من
دو عالم بيشکي بر هم زنم من
بوقتي پرده بردارم ز اسرار
که واصل آرمت آنگه رخ يار
يقين بنمايم اينجا تا بداني
که بيشک هم نشان هم بي نشاني
خودي خود شناس اول حقيقت
يقينت بازدان هان بي طبيعت
طبيعت زان نمود آمد پديدار
حقيقت هم در اينجا ناپديدار
مصفا مي توان اينراز ديدن
نهاني اين تواني باز ديدن
مصفا شو ز نور شرع اول
که تا اينجانماني خوار و احول
همه خلق جهان اول صفاتند
از آن غافل ز نور قدس ذاتند
از آن اول بماندست اندر اينجا
که خود را بيند اندر عين سودا
چو خود بينند بيشک احولانند
حقيقت اينمعاني مي ندانند
بخود بيني نيابند اين نمودار
کسي تا کل نگردد ناپديدار
بخود بيني نبيني ذات بيچون
نگنجد اندر اين سر خود چه و چون
چه و چون اندر اينمعني نبايد
حقيقت واصل پاکيزه بايد
که از تن دل بود دل جان حقيقت
يقين جانش عياني بي طبيعت
فنا گرديده باشد از تمامت
گرفته باشد از کل استقامت
ب آسايش قراري بي تن و جان
بود تا او بيابد جان جانان
چنان واصل بود اينجا يقين او
که باشد بيشکي مر جمله بين او
يقين اينجا تواني يافت ايدوست
چو بيرون آئي اينجا گاه از پوست