در حکايت پاکبازي و طلب کردن حقيقت ذات و آواز دادن هاتف آن طالب را فرمايد

چنين گفتست اينجا پاکبازي
که ميکردم طلب از خويش رازي
بسي سال اندر اين سر بودم اينجا
حقيقت جزو و کل پيمودم اينجا
طلب مي کردم اينجا گه يکي من
بديدم ناگهاني بيشکي من
درون ميجستم اسرار حقيقت
برون بردم ز ديوار طبيعت
بسي بودم درون خلوت خود
طلب مي کردم اينجا قربت خود
همي جستيم يقين دلدار اينجا
يکي آواز از ديوار اينجا
برون آمد که اي وامانده غافل
چنين بيچاره و مغرور و بيدل
چه ميداري طلب کان کس نديداست
که از ذرات کل او ناپديداست
پديدار است ليکن غيب پنهان
بيابي اين مگر وز خويش پنهان
تو داري آنچه ميجوئي کجائي
چرا از ما چنين غافل چرائي
تو داري جوهر و جويا شدستي
چنين حيران و ناپروا شدستي
تو داري جوهر و هستي طلبکار
زهي حيرت که آوردي بيکبار
برون ميجوئي و من در درونم
ترا در نيکي از بد رهنمونم
مرا ميجوئي اندر سوي بالا
از آني مانده تو شوريده شيدا
نيابي هيچ بيرونم يقين دان
تو بيش از اين دل خود را مرنجان
نيابي سوي بالا ديد من تو
که تا آئي سوي توحيد من تو
مرا در جان ببين اي مانده غافل
مرا بين و بيکره گرد واصل
منم پنهان، منم حيران بمانده
منم در دير تو يکتا بمانده
زيکتائي من در ياب خود را
که تا فارغ کنم مر نيک و بد را
چرا ميجوئيم بيرون خود تو
از آن جويائي اينجا از خرد تو
خرد بگذار و ما را در درون بين
يکي خود را درونت با برون بين
درونت با برون جستيم هر کس
نيابي تو مرا جز خويشتن بس
برون اکنون بدان اينراز اينجا
مگو در پيش کس اين باز اينجا
وگرنه من ملامت آرمت پيش
ابا خود در نهان ميدار با خويش
نهان کن راز ما تا کس نداند
بجز تو هيچکس مي بس نداند
شو اکنون تا ترا واصل کنم من
همه اميد تو حاصل کنم من
مگو اسرار ما فارغ ز کل باش
منه رازم تو بيرون پيش او باش
زبان بگشاد و آنگه پيرو گفتا
زهي احسنت اي دانا و بينا
بجز که من بگويم رازت ايجان
مرا تو بيش ازاين چندين مرنجان
طلب ميکردمت در عين توفيق
نميديدم ترا درديد تحقيق
طلب ميکردمت در عين توحيد
نميديدم ترا در ديد خود ديد
برون ميجستمت تا باز يابم
از آن بد مدتي اينجا شتابم
نميديدم ترا اکنون چو ديدم
يقين امشب بوصل تو رسيدم
حجاب اينزمانم زود بردار
اگر خواهي تو کن ما را ابر دار
همه عشاق را اينجا بکشتي
تمامت خاکشان در خون سرشتي
همه عشاق حيرانند و مدهوش
زبانشان مانده در گفتار خاموش
چنين تو با همه اندر مياني
حقيقت بيشکي تو جان جاني
تو جاني ليک پنهاني ز صورت
چرا از دوستي داري نفورت
چرا چندين که در بند تو هستم
بزير بار محنت مانده پستم
دلت با من در اينجا رحم نارد
ابا من کرده تو بيشکي بد
درون بودي و ميجستم برونت
عجب مي يافتم اينجا کنونت
کنونت يافتم در جانت ايجان
منم در ديد تو شادان و خندان
بسي داغم که اندر دل نهادي
کنون غم رفت و آمد وقت شادي
درون خلوتست و غير بردر
بمانده بيشکي هم سير بر در
درون خلوتست و نيست اغيار
اگر چه در حقيقت مر توئي يار
تمامت پوست مغز اينجاتوئي تو
درون دل کنون يکتا توئي تو
طلبکاري بشد اکنون چو ديدم
در اين شب تا بوصل تو رسيدم
بگو با ما حديث خويش اينجا
حجب بردار زود از پيش اينجا
حجابت دور کن تا من ببينم
رخت اينجا که بند کفر و دينم
گرفتاري در اينجا کرد بسيار
کنون چون آمدي ايجان پديدار
نخواهم دادنت آسان من از دست
که گشتم اينزمان ديوانه و مست
بيکره عقل بردي اي دل آرام
توئي بيشک مرا در جان دل آرام
دل آرامي دل آرامي ندارد
چرا بودت سرانجامي ندارد
سرانجامم بگو تا چيست بيشک
چرا چندين دواني مر مرا تک
جوابم ده که من اصلت بيابم
بگو تا کي عيان وصلت بيابم
طلبکارت بدم من سال بسيار
نشستم اندر اينجا با بسي يار
طلب کردم ز هر کس ديدت ايجان
که تا يابم يقين توحيد ايجان
بهر نوعي نشان دادند وافي
زهر کس گوش کردستم معاني
نه آن بد آنچه ميگفتند ايشان
از آن بودم حقيقت من پريشان
کنون در وصلت امشب راه بردم
همه تقليد از لوحت ستردم
کجا تقليد گنجد در برت دوست
بديدم مغز اکنون محو شد پوست
رخت بنماي اکنون تا بدانم
که در ملک جهان صاحب قرانم
تو کردي اينزمان در بسته ام من
از اين خلوت بتو پيوسته ام من
جوابم بازده اي جوهر ذات
چه ذوقست اينکه افکندي بذرات
جواب آمد که اي گمکرده راهت
بسوزانم خودت اينجايگاهت
تو اينجا از کجا داري دليري
که اينجا مينمائي نقش شيري
ترا اين زهره گفتار نبود
ترا اين طاقت اسرار نبود
ولي گر نبدي اينراز بر ما
ترا بيشک يقين ميدان که اينجا
سرت از تن جدا اينجايگه من
يقين گردانم اي مسکين در تن
ولي چون صاحب سري در اينراز
بگويم با تو اي بيچاره اينراز
همه مائيم ليکن در نهاني
ولي بايد که اينمعني بداني
که گستاخي نميگنجد در اينجا
ببايد بنده تا باشد بيکتا
ببايد بنده تا فرمان برد او
بجا آرد يقين و جان برد او
ز دست شاه آنکس جام کل خورد
که فرمان برد و آمد صاحب درد
ترا امشب يکي جامي که داديم
حقيقت امشبت اين در گشاديم
هنوزت ره ندادستيم بر يار
درآوردي تو گستاخي بيکبار
بيک جرعه چنين از هوش رفتي
نمود ما بسردستي گرفتي
بيک جرعه چنان رفتي تو از دست
شدي اينجايگه ديوانه و مست
نداني تو که با خود مي چه گوئي
که در ميدان فتاده همچو گوئي
خطابي با تو کرديم از نهاني
کجا تو راز ما هرگز بداني
چرا چون درد او بردي در اينجا
شدي بيچاره اندر عشق شيدا
نديدي روي ما اينجا به تحقيق
تو پنداري که بردي گوي توفيق
تمامت انبياي کار ديده
در اينجا غصه بسيار ديده
بسي رنج و ملامتها کشيدند
خطائي جز زديد ما نديدند
تو ميخواهي که امشب پرده راز
براندازيم از رخسار جان باز
نه پرده برگرفتيمت ز رخسار
که تا آيد نمود تو پديدار
چنين ديوانه و مدهوش اي دل
هميخواهي که آري مشکلت حل
ببازي نيست اين پرسيدن اينجا
ترا بايد از آن ترسيدن اينجا
نميدانستي اکنون يافتي تو
که سوي ما چنين بشتافتي تو
بده انصاف تا بخشيم جانت
وگرنه عين رسواي جهانت
کنيم اندر بر اين جمله ابردار
کنم بر غيرتت بيشک نمودار
بسوزانم بر آتش مر ترا من
نمايم بيشکت اينجا جفا من
بده انصاف و اکنون گرد بيزار
زگفتارت وگرنه بيني آزار